زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

پیوندها
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۷:۱۱
Faezeh

هیچ وقت ادم تک بعدی نبودم
واسه همین زمان دانشجویی از ایام امتحانات بدم میومد چون مجبور بودم فقط درس بخونم
که البته این مشکل هم سال‌های بعد برطرف شد البته با روش درس‌نخوندن :)
الان تقریبا تمام ذهن و فکرم شده مدرسه
مدت‌هاس توی وبلاگم مطلبی ننوشتم
کانال‌های تلگرام، پینترست، گوگل، گالریم، کتاب‌هام
همه و همش شده مربوط به مدرسه و خب این چیزیه که من واقعا دوست دارم
وقتی به این فکر می‌کنم که تک تک این ثانیه‌هایی که من دارم صرف می‌کنم باعث رشد و پرورش چند بچه‌ی گوگولیه خب خیلی لذت می‌برم
باورم نمیشه تو این مدت کوتاه، بچه‌ها اینقدر بهم احساس پیدا کردن
واقعا پاک‌ترین و صادق‌ترین احساس رو بچه‌ها دارن و شنیدن دوست دارم از زبونشون خیلی لذت بخشه
با اینکه برای یه معلم خوب بودن توی دسته‌های مختلفی باید رشد کرد و نمی‌شه گفت ادم تک بعدی شدم ولی دیشب چند ساعتی رو سعی کردم به مدرسه فک نکنم :)
رفتم و به کانال‌های تلگرام دوست داشتنیم سر زدم
یه معجون درست کردم
وب گردی کردم
با د رفتم بیرون
لباس‌های هندی خوشکل رو توی پینترست نگاه کردم!!
و خب خداروشکر :)
بابت همه چی :)
توی همین یک ماه هم کلی خاطره تلخ و شیرین ساخته شد برام
روز اول یزدان که یه پسر توپولو و خنده رو
هرچی ازش می‌پرسیدم؛ خجالت می‌کشید و سرش رو مینداخت پایین
یهو چشمم به کیفش افتاد که عکس کارتون سگ نگهبان بود
بهش گفتم ا کیفت عکس سگ نگهبان، کارتونش رو دیدی؟؟
یهو سرش رو اورد بالا و چشماش😲😲شد و گفت مگه شما دیدین؟
گفت بله که دیدم خیلی قشنگ بود ( بنده خدا هنوز با کودک درون من آشنا نبود)
یهو چشماش اینجورش شد😍😍 و شروع کرد که دیدین فلان جاش اینجوری شد و ...
منم با همون ذوق تعریف کردم و خب دیگه باهم دوست شدیم :)
بعد که مامانش اومد دنبالش
داشت میرفت بعد برگشت و خیلی مهربون نگام کرد و خواست چیزی بگه که باز خجالت کشید و سرشو انداخت پایین :)

یه شاگرد دیگه دارم که خیلی تو کلاس مجازی کم فعالیت می‌کنه و بعضی روزها هم اصلا نیستش
خب به روش‌های مختلف پیگیر شدم و جواب نداد
تا مادربزرگش اومد مدرسه. دو کلمه حرف زد و بعد زد زیر گریه.
اون لحظه توی شک بودم و سریع یه لیوان اب ریختم و دادم دستش
گفت که مامان بابای امیرحسین دارن جدا میشن و زندگیشون بهم ریخته..توروخدا حواست به امیرحسین باشه خیلی باهوشه ولی دیگه همش بهونه گیری می‌کنه.
بعضی وقت‌ها هم که می‌شینه پای گوشی، خواهر بزرگ‌ترش‌ کمکش می‌کنه و .‌..
و من واقعا نگران آینده‌ی بچه‌ای شدم که داره قربانی اشتباه بزرگترهاش می‌شه..
بیخیال کرونا دست مادربزرگ رو گرفتم و سعی کردم لااقل یکم بهش دلگرمی بدم و بگم که تمام حواسم به نوه‌‌ی باهوشش هست...

دیروزم مادر سبحان اومده بود و بهش گفتم
سبحان استعداد عجیبی توی قصه گویی داره و یکهو شروع کرد زیرلب ذکر گفتن بعدشم گفت خانم معلم یه ماشاءالله بگید !!!
بعدش زد به میز
خواستم بگم می‌خواید برم تخم مرغ هم بیارم بشکونید خیالتون راحت شه سبحان رو چشم نمی‌زنم :///

 

+ می‌دونم یکم پست بی‌ سر و تهی بود ولی چه کنم دلم برای نوشتن تنگ شده بود :)

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۹ مهر ۰۰ ، ۱۳:۴۵
Faezeh

خیلی جالبه این روزها هروقت به اینجا سر میزنم با یه عالمه ستاره روبه رو می‌شم که اکثرا با عنوان یخ شکن دارن خودنمایی می‌کنن!

بعضی‌هاشون رو می‌خونم و متوجه شدم چقدر ما آدم‌ها به همچین چالشی احتیاج داشتیم، واقعا ممنونم ازت میخک :)

کاش تو دنیای واقعی هم یه نفر این چالش رو برگزار می‌کرد

فک کن مثلا استاد دانشگاهت بگه امروز بحث کلاس یخ شکن و هرکی هرچه دل تنگش می‌خواد بگه :)

خب این روزها عجیب سرم شلوغه :) 

شنبه جلسه با اولیا داریم و من در بیشترین حالت چی بپوشم قرار دارم! چندتا ویدئو راجب زبان بدن و طرز صحیح صحبت کردن با اولیا دیدم! صحبت‌هایی که قراره داشته باشم رو هنوز مرور نکردم و خب یک ذره استرس دارم ( شما بخون زیاد)

 

یدونه از بچه‌های کلاسم رو از نزدیک دیدم. باورتون نمی‌شه چقدر گوگولی بود. فکر کنید وارد دفتر شدم و یکهو یه پسر بچه با موهای فرفری مشکی دیدم که سرش رو پایین انداخته بود و پاهاش رو که خیلی با زمین فاصله داشت رو هوا تاب می‌داد 

و من چشام بسی قلبی شد و خیلی سخت جلوی خودم رو گرفتم که عکس العملی نشون ندم. همون لحظه باباش گفت بریم آرین و دست باباش رو گرفت و رفت. سریع به اقای مدیر گفتم شاگرد من بود !؟ گفت بله و من بازم چشام قلبی شد :)

 

داشتم با همکارم صحبت می‌کردم که یه لحظه با ناراحتی گفت منظورت چیه!؟؟ منم براش توضیح دادم و فهمیدم اشتباهی متوجه شده و ناراحت شده بعد بهش گفتم نون من اصلا نمی‌تونم کسی رو ناراحت کنم، ما قراره حداقل یه سال باهم کار کنیم، من هیچ وقت ناراحتت نمی‌کنم ولی اگه یبار هم ازم ناراحت شدی حتماا بهم بگو که یا برات توضیح بدم یا عذرخواهی کنم. نون هم لبخند زد و گفت باشه :)

 

خب فعلا همینا :) شنبه حتما یخ‌شکن‌‌ها رو می‌خونم :)

 

 

۱۶ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۱۳
Faezeh

خب فک کنم از اون پست‌هایی که باید اولش سلام کنم!

سلام به روی ماهتون :)

موافقین وسط این خبرهای بد یکم حال خوب به خودمون و بقیه هدیه بدیم؟

از زمانی که این پست رو دیدی تا ۲۴ ساعت بعدش، یه کار خوب‌ انجام بده.

 هر چقدررر هم به ظاهر کوچیک مثلا‌ به گلدونت آب بده، یدونه صلوات  بفرست،  مامان و بابات رو با محبت نگاه کن و....

بعد از انجامش زیر این پست با هشتگ #مهربانی اعلامش کن :)

و خب من هم شبیه این پست جایزه می‌دم. البته جایزه‌های این سری یکم فرق دارن

شاید مخصوص خودِ خودِ خودت بودن :)

۲۵ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۹
Faezeh

داشتم کمک «د» می‌کردم که دم خونه پرچم مشکی امام حسین بزنیم
همسایه داشت با فشار قوی آب، دم در رو می‌شست. اول سرشو تکون داد
دوباره طاقت نیورد گفت شما چرا آقای فلان؟ شما که می‌بینی وضعیت رو. الان باید پرچم مشکی وضعیت اسفناک کشور رو بزنی.
«خوزستان تشنه است» بزنی...همین مسئولین از خداشونه ما سرمون گرم کسایی که ۱۴۰۰ سال پیش مردن بشه تا این وضعیت رو یادمون بره
خوزستان ....
نذاشتم حرفشو بزنه گفتم آقای حیدری شما برای خوزستان چکار کردین؟
گفت: چکار کنم؟ کاری از دستم برمیاد؟ باید مسئولین کاری کنن که نمی‌کنن. رسانه‌ی ما که خفه خون گرفته و ...
گفتم: بله رسانه‌ی ما خفه خون گرفته ولی می‌شه در حد خودمون مطالبه‌گری کنیم
من در حد خودم مشکلات خوزستان رو توی فضای مجازی نشر دادم
در حد خودم بقیه رو آگاه کردم!
به عنوان مثال  یه پیجی که داشت پول جمع می‌کرد آب معدنی برای خوزستان بفرسته؛ آگاه کردیم که خوزستان دچار یک بحران! بحران با  آب معدنی حل نمی‌شه! مطالبه‌گری همه‌ی مردم خیلی مفیدتر تا هدر دادن پول مردم و پرت شدن حواس‌ها!
بعد به آبی که همینجور باز بود نگاه کردم و گفتم: در حد خودم آب کمتر مصرف کردم!
گفت: آفرین خیلی خوبه، منم اولش گفتم این کارا از شما بعی..
گفتم: مطالبه‌گری رو از بچگی تو هیئت‌ها از امام حسین یاد گرفتیم
دفاع از مظلوم رو همون ۱۴۰۰ سال پیش بهمون یاد دادن
ما اگه پرچم مشکی می‌زنیم واسه این‌که آموخته‌هایی که از همین دستگاه امام حسین داشتیم؛ فراموش‌ نشه!

 

# کاش کمی به اعتقادات همدیگه احترام بذاریم!
لااقل اختیار اشک‌های خودمون رو که داریم!! لطفا نخواین اشک‌هامون رو برای چیزایی که شما ‌می‌خواین خرج کنیم!

قلبمون این روزها خودش پر درده، با این معیارهای حق و باطلتون دردمندترش نکنید!

۱۳ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۲۸
Faezeh

این بخش دوم از « زندگی من و تو » فقط مختص افرادی که قصد ازدواج دارن؛ نیست و بنظرم این اطلاعات رو هم خانم‌ها و آقایون و هم مجرد‌ها و متاهل‌ها باید کامل اطلاع داشته باشن.
تا حالا راجب شروط ضمن عقد چیزی شنیدی!؟
شروط ضمن عقد تعهدات و حقوقی هستن که با توافق طرفین به زن داده می‌شه
این حقوق شامل:
حقوق وکالت در طلاق، حق تحصیل، حق اشتغال، حق خروج از کشور، حق حضانت فرزندان در صورت طلاق و حق تعیین مسکن
هرکدوم از این ۶ حق با رضایت مرد در محضر‌ اسناد رسمی به زن داده می‌شه

حق طلاق: حق طلاق در قانون اساسی به مرد داده شده یعنی یک مرد بدون هیچ دلیلی و حتی بدون رضایت همسرش می‌تونه طلاق بگیره!!
ولی این حق تنها تحت شرایط خاصی به زن داده می‌شه به عنوان مثال اعتیاد داشتن همسر
که البته زن مراحل زیادی رو باید برای اثبات این ادعا و گرفتن طلاق طی کنه
۱) صرف اثبات اعتیاد شوهر، باعث به استفاده زن برای گرفتن طلاق نمی شود و لزوما اعتیاد باید به تشخیص دادگاه مضر باشد و به زندگی زناشویی خلل وارد کند
۲) مرد باید آزمایش اعتیاد بدهد( که البته راه‌هایی زیادی برای منفی نشون دادن این آزمایش‌ وجود داره)
۳) شهادت شهود
۴)مرد برای ترک اعتیاد باید به کمپ فرستاده شود
۵) درصورت ترک نکردن و یا اعتیاد دوباره، اجازه طلاق داده می‌شود
و البته اگه زن به علت اعتیاد شوهر و آسیبی که بهش وارد می‌شه منزل رو ترک کنه،‌ همسر می‌تونه به علت عدم تمکین از او در دادگاه شکایت کنه!( که همین شکایت می‌تونه پروسه طلاق رو طولانی‌تر و گاهی بدون نتیجه بذاره که البته تو قانون اومده مرد نمی‌تونه زن رو مجبور به موندن در خانه کنه ولی‌ می‌تونه شکایت کنه!)
و در اخر در دادگاه‌های خانواده زنان زیادی رو می‌بینیم که بعد از کلی صرف‌ وقت و هزینه و آرامش بگه: مهرم حلال جونم آزاد!

 

حق تحصیل: در قانون اساسی بند۳، این اصل بیان می شود که دولت موظف است همه امکانات لازم را برای آموزش‏ و پرورش‏ و تربیت‏ بدنی‏ رایگان‏ برای‏ همه‏ در تمام‏ سطوح‏ و تسهیل‏ و تعمیم‏ آموزش‏ عالی‏ فراهم نماید. حال گاهی این حق طبیعی توسط مرد از زن سلب می‌شود
 اگه شما حق تحصیل‌ رو از مرد بگیری یعنی مرد هیچ مخالفتی با ادامه تحصیل شما نداره و درصورتی که در زندگی خلاف این امر رو انجام بده، حق طلاق به زن داده می‌شه

 

حق‌ خروج از کشور: به موجب بند ۳ ماده ۱۸ قانون گذرنامه زنان شوهر دار برای دریافت گذرنامه نیاز به اجازه کتبی شوهر دارند و با دریافت حق خروج از کشور در قالب سند وکالت بلاعزل این اختیار به زن داده می‌شود که بدون نیاز به اجازه کتبی همسر به خارج از کشور سفر کند( دقت کنید اجازه کتبی وگرنه مشورت کردن و اجازه گرفتن از همدیگه، تو زندگی زناشویی امری کاملا طبیعیه)

ادامه دارد...

 

+ برای هر کدوم از این حقوق خیلی صحبت‌ها و توضیحات داشتم ولی در اولین قسمت و در جهت طولانی نشدن پست فقط به توضیحات قانونی هر کدوم پرداختم
ولی خوشحال می‌شم در قسمت نظرات، بدونم که تا چه حد با این حقوق آشنایی داری و آیا با گرفتن این حقوق مخالفی یا موافق؟!

 

۳۱ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۸
Faezeh

از اینکه من بشم ادم بد قصه، همیشه فراری بودم
حتی اگه شده از درون زخم بخورم
زجر بکشم
تظاهر کنم
ولی هرجور شده باید ادم خوبه‌ی قصه من میشدم. الان چند وقتیه سعی کردم یکم متفاوت باشم.
بعد ۱۰ سال دوستی با کسی که خانوادم مخالفش بودن،خودم حال خوبی باهاش نداشتم و فقط و فقط بخاطر اینکه اون بهم نیاز داشت کنارش بودم،‌ شمارش رو پاک کردم!
حتی براش ننوشتم که چقدرررر ازش دلگیر شدم
براش ننوشتم که خط قرمز من خانوادمن
براش ننوشتم که ...
براش ننوشتم چون میدونستم صحبت‌هام اگر هم حق باشن، باعث ناراحتیش می‌شن
ایا تونستم یک ادم رو از زندگیم حذف کنم؟
نه! فقط شماره ای رو صفحه‌ی گوشیم پاک شد
نه روی صفحه‌ی قلبم
.
کنار -د- حالم خوبه
پا به پا توی هر مسئله‌ای کنارشم
شغلی، تحصیلی، زندگی و..
ولی دیگه نمی‌خواستم پیش -د- هم قهرمان بازی دربیارم
می‌خواستم خود خود خود واقعیم باشم
گاهی بهش می‌گم اجازه بده فقط غر بزنم
گاهی بهش می‌گم بذار بدون هیچ دلیلی ناراحت باشم
-د- درک میکنه؟!
کامل نه! ولی سعیشو می‌کنه
من تونستم خود واقعیم باشم؟
نه چون اون سعیشو می‌کنه ولی بیشتر وقت‌ها در نهایت خودم باید حال خودم رو خوب کنم؛ قانون همیشگی زندگیم!

.

هیچ وقت نذاشتم کسی ازم ناراحت بمونه
آیا هیچ کسی ازم ناراحت نیست؟
چرا، چون من که نمیتونم همه رو از خودم راضی نگه دارم
ولی تلاش کردم حتی اگه مخالفش رفتار می‌کنم دلش رو نرنجونم
ولی اینبار تلاش زیادی نکردم ناراحتیش برطرف‌بشه چون به نفع خودش نبود!

.

خوب بودن همیشه خوب نیست
دارم فک می‌کنم توی زندگی خوب بودن رو با خودخوری کردن اشتباه گرفتم
میشه خوب بود و کم اسیب دید
اگه داری واسه رضای خدا به کسی خوبی می‌کنی که بهت زخم می‌زنه
بدون خدا دارایی ارزشمند‌‌تر از خودت بهت نداده که حالا بخوای اینقدر از خود وجودیت بگذری تا کم کم  هیچ منی ازت باقی نمونه!
رفیق مگه ارزشمندتر از خودتم، چیزی داری؟

+ ببخشید بابت نبودم، خاموش پست‌های قشنگتون رو‌ می‌خوندم :)
اخه دارم سخت تلاش می‌کنم برای اول مهر که ۱۸ پسر کوچولو قراره خانوم معلم صدام کنن :) 

۱۳ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۶
Faezeh

پارت یک(واقعی): روز اخر مهلت ارسال عکس برای نمایشگاه بود

تو خیابون‌ها می‌چرخیدم و مشغول عکس گرفتن بودم که دوتا پسر بچه‌ی آدامس فروش اومدن پیشم و اصرار می‌کردن ازشون آدامس بخرم
اول توجهی نکردم ولی بعد دقیق شدم روی صورت پسر بچه
چشم‌های قهوه‌ای روشن..

چشم‌هایی که انگار درونشون طوفان شن به پا بود 
رنگ چشم‌هایی که خیلی دوست داشتم
بهش گفتم ازت ۱۰ تا آدامس می‌خرم فقط میشه ازت عکس بگیرم؟!
لبخندی زد و گفت باشه
دوستش گفت: نه محمد نزار ازت عکس بگیره الان میزاره تو اینترنت و همه عکس‌ت رو می‌بینن.
رو به محمد کردم و گفتم: اجازه نمیدی عکس‌ت منتشر بشه؟!
دوستش گفت: نه اجازه نمی‌ده
دستش رو گرفت و داشت می‌‌کشید که محمد گفت: بگیر خاله فقط ۱۰ تا آدامس یادت نره.
لبخندی زدم و اونم خندید
خنده‌ای به ظاهر عمیق، با ردیف دندون‌های زرد شده. منم زوم کردم رو صورت‌ش و عکس گرفتم.
۱۰ تا آدامس خریدم و عکس رو برای اقای « ب » فرستادم
از عکس‌ کلی تعریف داد و گفت فایلشو براش بفرستم تا چاپ کنه برای نمایشگاه
فایل تا ۹۰٪ لود شد و‌ بعد حذف ....

 

پارت دوم( شاید واقعی): توی دانشگاه معروف بود.
اطلاعات عمومی‌بالایی داشت و ادم از هم‌صحبتی باهاش خسته نمی‌شد
یه روز من رو به خونش دعوت کرد.
با کمال میل قبول کردم و وقتی رسیدم با انبوه‌ قفسه‌های کتاب روبه‌رو شدم که مملو بودن از کتاب‌های مختلف
با ذوق‌گفتم: همه‌ی این کتاب‌ها رو خوندین؟
گفت: با همشون زندگی کردم
می‌گفت این روزها وقتی می‌گی کتابی ۱۰۰ هزار تومنه،‌ طرف می‌گه پول ندارم
ولی اگه مانتویی ۱۰۰ هزار تومن باشه؛ براش صف می‌بندن. مانتویی که شاید یک بار فقط بپوشن!
حرف‌ش رو تایید کردم و بعد گفتم: اگه شما همه‌ی این کتاب رو خوندین؛ می‌خواید اون‌ها رو به موسسه اهدا کنید تا بچه‌ها هم بخوننشون؟!
سکوت کرد
راستش اولین باری بود که می‌دیدم در برابر سوالی سکوت می‌کنه!

 

پارت سوم:( فیلم کوتاهی که گناه پارت یک رو به یادم آورد)

دریافت

 

پارت چهارم( واقعی): توی تاکسی نشستم؛ راننده از دولت دزد و نماینده دزد و وزیر دزد می‌گفت.‌ موقع پیاده شدن وقتی که بهش ده هزار تومن دادم بقیه پولم رو نداد و گفت پول خرد نداره! درصورتی که مسافر قبلی بهش پول خرد داده بود.

 

پارت پنجم( شاید واقعی): گفت: پیج اینستا نداری؟ گفتم: نه من وبلاگ نویسم! پیجش رو نشونم داد که سراسر عکس‌های خودش بود. بادی به غبغب‌ انداختم و گفتم جای صورتم تو البومِ و جای خود واقعیم تو نوشته‌هام 

شب چشمم خورد به این نوشته تو کانال دوران 

در تذکرة الاولیاء اومده:

«و گفت: در خواستم از حق تعالی که مرا به من نمایی-چنانکه هستم- 
مرا به من نمود با پلاسی¹   شوخگن² . و من همی در نگرستم و می‌گفتم: من اینم؟! 
ندا آمد: آری.
گفتم: آن‌همه ارادت و خُلق و شوق و تضرع و زاری چیست؟ 
ندا آمد: آن‌همه ماییم. تو اینی.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. تکه ای از پارچه کهنه، نوعی فرش پشمی زبر که ارزش آن کمتر از قالی‌ست
۲.چرک آلود

۲۶ نظر موافقین ۳۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۲۰
Faezeh

اره جانم؛

داشتم می‌گفتم، به نظرم من نسل اشتباهی به دنیا آمدم.
باید پدری داشتم متولد ۱۳۲۰ یا ان حوالی؛ پدری که از کودکیش و هراسش از  سربازان شوروی در خیابان‌های شهر بگوید و یا از خاطرات عاشق شدنش در سینمای کریستال و خوردن لبوی داغ از تقاطع لاله زار
از ان شب‌ متفاوت اکران فیلم، از ان خاطرات تکراری و شیرین با شروعی همیشگی:
درست وقتی نور سیاه و سفید پرده‌ی سینما روی صورت مادرتان که گیسوان بازیگوش مشکیِ حالت‌دارش از کنار روسری‌اش دلبری می‌کرد، افتاد؛ متوجه نگاه من شد و چشمان مشکی‌اش را از خجالت لطیفی نرم برهم گذاشت و چهره‌اش از شرم شیرینی تافته شد و هم‌چون آتشی، گل انداخت
و هر بار مادر دوباره لپانش گل می‌افتاد و دوست دارم‌هایش میان سیاهی مردمک‌هایش حل می‌شد.
باید دختری از نسل دهه‌ی پنجاه بودم که کتاب‌های کافکا، ،محمود دولت ابادی، هنری جیمز را ردیف کرده بودم  کنار کرسی و شب‌های سرد زمستان دور از چشم مادر و پدر و انبوه خواهران و برادران؛ تک غزلی می‌نوشتم به یاد پسرکی که به دستم اعلامیه داده بود.
باید در نسل مانتوهای اپل‌دار با روسری‌های گره زده بودم با ساعت کاسیویی بسته شده به مچ باریک دستم.
اری جانا؛
مگر می‌شود نوار کاست های فرهاد و ستار و عارف را شنید و در اغوش خیال سکنا نگزید؟!
مگر می‌شود با رقص رنگ‌های پشقاب‌های لعابی، دامن چین‌دار گل‌گلی‌ات را به رقص درنیاوری!؟
مگر می‌شود در فنجان‌های گل سرخ، چای بنوشی و مست نشوی؟!
کاش دو دهه عقب‌تر به دنیا آمده بودم و به جای سوار شدن در مترو و دفن شدن میان انبوه ادمیان؛ با مغزهای خاموش و قلب‌های شمارش‌گر، میان کوچه‌های طاق‌دار پشت موتور وسپا پدرجان می نشستم
با ظاهر ساده‌ای که از مردانگی و مروت درونش خبر می‌داد، نه برگرفته از  فستیوال فشن این روزهای ما!
دلم کمی سادگی‌های پر نقش و نگار آن حوالی را می‌خواهد

تو خطابم کن امل!

من خطابه‌های قلبم را می‌پذیرم...

۱۴ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۰
Faezeh

توی پست‌هایی با عنوان « زندگی من و تو » می‌خوام تجربه‌هام و مطالبی که از زندگی مشترک میدونم؛ براتون بگم
بله من باید در برابر بزرگان مجلس درس پس بدم :)
ولی خب این مطالب  اگه حتی به درد یک نفر هم بخوره، باعث خوشحالیه
خیلی‌ها پرسیدن، چیشد که تصمیم به ازدواج گرفتی؟
خب داشتم ترشیده می‌شدم مامانم شوهرم داد :)
نه جدا از شوخی حس می‌کردم به اون درک از زندگی رسیدم که بتونم یه ادم رو با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاش دوست داشته باشم.
به اون شناخت نسبی از جنس مرد رسیدم
به اندازه‌ی کافی از مجردی و بودن با دوستام کیف کردم ( بعدا این رو توضیح میدم)
یه خلا حس می‌شد تو زندگیم
نه لزوما خلا عاطفی
به ینفر احتیاج داشتم که بتونم قدم‌های بعدی رو باهاش بردارم. ینفر که اگه خسته شدم، بتونه من رو هل بده و برعکس ( در زمینه کاری، مذهبی، عاطفی، فردی، اجتماعی و همه چیز)

به قول شمس:در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی, نمی توانی حقیقت را کشف کنی فقط در آینه انسانی دیگری است که می توانی خودت را کاملا ببینی.

به یک ثبات شخصیتی رسیده بودم
تو تصمیم گیری‌هام کاملا مستقل شده بودم
تونسته بودم نتیجه‌ی اشتباهاتم رو بپذیرم و گردن شخص دیگه‌ای نندازم ( توضیح: اصولا افراد وقتی توی کاری شکست می‌خورن یک مراحلی رو طی میکنن که شامل
۱) عصبانیت ۲) مقصر دونستن دیگران ۳) احساس سرخوردگی ۴) ناراحتی و افسردگی ۵) پذیرش اشتباه ۶) تلاش مجدد
خب حالا اگه همه ی این مراحل (تازه برای برخی مرحله‌ی ۵ و ۶ وجود نداره ) خلاصه بشه فقط در مرحله‌ی ۵،۶ چی میشه؟
نمی‌تونم ادعا کنم این مدلی شدم ولی تلاشم همین بوده لااقل خیلی کم اتفاق می‌افته که کسی رو مقصر بدونم

به این درک رسیده بودم که آدم‌ها خوب مطلق نیستن و قرار نیست در تلاش باشم که با همسرم هیچ تفاوتی نداشته باشم ( مهم‌ترین کمک برای رسیدن به این درک زندگی در اجتماع و به خصوص خوابگاه )

و مهم تر از همه تلاش خیلی جدی برای شناخت خودم داشتم!
تا حالا هر وقت صحبتی اینجا داشتم، از لفظ قطعا استفاده نکردم
ولی الان می‌گم قطعا مهم‌ترین کار قبل از تصمیم به ازدواج شناخت خودتونه!
شما تا خودت رو نشناسی؛ نمیتونی تشخیص بدی که می‌خوای کنار چه کسی قدم برداری
نمی‌تونی تصمیم درستی بگیری
نمی‌تونی طرف‌مقابلت رو بشناسی
نمی‌تونی منشا اختلافات رو پیدا کنی
و مهم‌تر از همه نمی‌تونی اون‌ها رو حل کنی
اینجا چندین مثال به ذهنم رسیده که در زندگی واقعی خودم و اطرافیانم اتفاق افتاده ولی برای طولانی نشدن پست فقط به یک مورد اکتفا می‌کنم
نرگس، دختر دایی‌ام تصمیم به ازدواج با یک اقایی می‌‌گیرن و قرار می‌شه که توی مراسم نامزدی فامیل درجه یک برای اولین بار اقای داماد رو ببین ولی این مراسم بهم می‌خوره؛ چرا؟!
چون به گوش نرگس می‌رسه که آقا داماد خیلی زشته !
خلاصه نرگس‌هم میگه که باید دوباره فکرهاشو کنه و از غربیه و آشنا به نرگس‌مشاوره میدن تا اینکه مادر جنابعالی من رو برای مشاوره خصوصی می‌فرستن!
- نرگس تو چقدر تو زندگی حرف بقیه برات مهمه
+ اصلا برام مهم نیست،‌ مردم همه چی می‌گن
- یعنی مثلا‌ تاحالا نشده لباسی، کیفی، چیزی بخری و از نظرت خودت قشنگ باشه ولی وقتی بقیه ازش ایراد گرفتن دیگه اون رو نپوشی؟
+ هوم خب چرا تا حالا شده، زیادم شده ولی برای چیزای کوچیک اینجوریم،‌ این مسئله که فرق داره
- خب چرا تصمیم گرفتی با این اقا زندگی کنی؟
+ خب وضع مالیش‌خوبه، مهربونه، جربزه داره، خانواده‌ی خوبی دارن
- خب الان یعنی این ویژگی‌ها رو نداره؟
+ چرا خب داره
- پس چرا به شک افتادی؟
+ خودم برای چهره‌اش شک داشتم و الان که بقیه گفتن شک‌م بیشتر شد
- یعنی ظاهر برای تو از همه‌‌ی اون ویژگی‌هایی که گفتی مهم‌تره؟
+ نه!
خلاصه بعد از کلی حرف زدن،‌ نرگس قانع شد که حرف مردم خیلی براش مهمه!
- بنظرم باید جواب منفی به این اقا بدی
+ خب سعی می‌کنم حرف بقیه برام مهم نباشه
- عزیزم شما الان ۲۶ سالته، یه عمر این مسئله برات مهم بوده نمیتونی یه شبِ کاری کنی که برات مهم نباشه! نمیتونی ازدواج کنی به امید اینکه تغییر می‌کنی!
خلاصه دختردایی جواب منفی میده و در حال حاضر با اقای دیگه‌ای ازدواج کردن و راضی هستن :)
خیلی از اوقات ما معیارهای ازدواجمون چیزهایی هستن که برای دیگران مهم هستن نه خود ما، بخاطر همین باید اول خودت رو بشناسی، برای خودت اولویت بندی کنی، خط قرمز مشخص کنی تا بتونی نقاط ضعف و قوت خودت رو تشخیص بدی، تازه بعد از تشخیص دادن سعی کنی نقاط ضعفت رو برطرف کنی بعد به دنبال پیدا کردن این ویژگی‌ها در طرف مقابل باشی :)
این مسائل لزوما ربطی به ازدواج سنتی و غیر سنتی نداره. این مسائل نوعی مهارت در زندگی‌ان که برای هر شخصی از نظرم لازم و ضرورین :)

۱۳ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۰۳
Faezeh