زندگی من و تو

چالش چشم‌هایم

وقتی این چالش رو دیدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید؛ چشم‌های سبز حسن بود...

حسن پارسال شاگردم بود. چشم‌های سبز خیلی قشنگی داشت و یک عینک که ضخامت عدسی‌هاش مشخص بود. مادر حسن فقط اول سال بهم گفت که چیزی توی سر حسن نخوره و من هم سوال دیگه‌ای نپرسیدم. حسن خیلییی پسر احساسی بود. یه روز بهم گفت: خانم چشم‌های شما چه رنگیه؟ 

گفتم: قهوه‌ای

گفت: پس دیگه رنگ مورد علاقه‌ی منم قهوه‌ایه و از اون به بعد تو نقاشی‌هاش همه چیز رو قهوه‌ای می‌کشید.

آخرای سال خیلی غیبت داشت و وقتی زنگ میزدم احوالش رو بپرسم؛ مادرش انواع بهونه‌ها رو میورد و چیزی نمی‌گفت.

اول سال حسن رو دیدم که قدش بلندتر شده بود و داشت می‌رفت کلاس دوم. تا من رو دید سریع اومد پیشم و گفت: سلام خانم. نگاهش کردم و از دیدنش کلی خوشحال شدم.

یک هفته گذشت که معلم کلاس دوم رو دیدم. چشماش خیس بود. بهش گفتم خانم ح چیشده!؟

گفت: حسن رو یادته؟

گفتم: آره

گفت: مادرش اول سال اومده پیشم و بهم گفته که حسن بیماری نادر چشم داره. چشماش به سرعت داره ضعیف و ضعیف‌تر می‌شه. بخاطرش از شهر، رفتیم روستا و تحت نظر بهترین دکتر‌ها بوده ولی اثر نکرده. الان شماره‌ی چشماش اندازهٔ یه پیرمرده. خانم ح پرسیده مگه چنده؟ مادرش گفته شماره ۹. مادرش ادامه داده که توروخدا حواستون بهش باشه. نباید ضربه‌ای به سرش وارد بشه. اصلا نباید هیجانی بشه و یه عالمه توصیه دیگه... خانم ح با نگرانی گفته: آخه چجوری بچه‌ای به این سن رو نذارم هیجانی بشه و مادرش در جواب گفته: چاره‌ای ندارم از تابستون اینقدر محدودش کردم که اعتماد به نفسش افت کرده. خودش اومده بهم گفته: مامان من با بچه‌های دیگه فرق دارم؟؟ دیگه دلم نمیاد، نذارمش مدرسه.

خانم ح همینجور می گفت و من چشام پر اشک شده بود. ادامه داد ولی امروز  مامانش اومد مدرسه و بهم  گفت: تو چیزی به حسن گفتی؟

خانم ح گفته نه.

مامانش گفته: پس حسن از کجا شنیده؟ اومده بهم گفته: مامان من دارم کور میشم؟ اینجا مامان حسن زار زار گریه کرده ... گفته بخدا طاقت ندارم. هر روز دارم میمیرم و زنده میشم و هیچ کاری از دستم برنمیاد.. اگه از اول نابینا بود یه چیزی ولی چجوری الان یهو نبینه... بخدا هرکسی بهم می‌گه ماشالله چقدر چشمای بچه‌ات قشنگه، گریم می‌گیره..

خانم ح می‌گفت و من به معجزه فکر می‌کردم...

خانم ح می‌گفت و من به چشم‌های حسن فکر می‌کردم...

خانم ح می‌گفت و من به نقاشی‌های قهوه‌ایش فکر می‌کردم...

۲۰ مهر ۱۴۰۲ ، ۱۸:۳۴ ۵ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰
Faezeh

می‌خوام ۷ ساله بشم

یه خونه‌ی ۱۵۰ متری با یه باغچه‌ی کوچیک سمت شمال شرقی و یه کاشی سر‌در اصلی که روش بسم الله الرحمن الرحیم هک شده. بفرمایید اینجا خونه‌ی ماست. خونه‌ی بچگی‌های من :)

یه دوران فوق العاده که از صبح خروس‌خون تا شب، یه دختر مو قارچی که من باشم؛ مشغول بازی کردن بود.

 یادمه با شعر بی معنی و خنده دار برادرم بیدار می‌شدم و صبح‌ها یه ساعت برنامه کودک می‌دیدم و شعرهای عموپورنگ رو بلند می‌خوندم(خاله شادونه رو دوست نداشتم)بعدش هم بازی با برادرم که همیشه با گریه تموم می‌شد. ظهر می‌رفتم توی اتاق و خودم با خودم بازی‌های معرکه‌ای می‌کردم. اینجوری که مثلا هم در نقش فائزه بودم هم در نقش آقای همسایه هم در نقش آشپز رستوران و یهو دزد‌ها حمله می‌کردن و.... خلاصه ساعت‌ها بازی می‌کردم. عصرها می‌رفتم تو خیابون و با زهرا( هنوز دوستمه و هرهفته همدیگر رو می‌بینیم) و فاطمه( الان عکاس شده) و نگین( که همیشه خودش رو خیس می‌کرد) و زینب( چشماش سبز بود)بازی می‌کردیم حتی گاهی از قلمرو خودمون خارج می‌شدیم و با دخترای کوچه پشتی بازی می‌کردیم.

بعد بابام با موتور هیوندا من و داداشم رو می‌برد شنا و تماما آفتاب سوخته برمی‌گشتیم خونه. بیشتر شب‌ها بابام می‌بردمون پارک نارنج.

توی پارک توی فاصله سر خوردن از بالای سرسره تا رسیدن به پایین با نفر قبلی دوست می‌شدم. همیشه هم گفتگو اینجوری شروع می‌شد: سلام من اسمم فائزه‌اس تو اسمت چیه؟ فقط یکبار در جواب این سوال بجای فهمیدن اسم، دختر بیتربیت بهم گفت: به تو چه 

بعضی وقت‌ها بجای پارک توی محله دوچرخه سواری می‌کردیم. یادمه هر وقت بابام می‌گفت بپیچ چپ، من دستم رو میوردم بالا تا ببینم روی کدوم دستم خال دارم و متوجه بشم اون سمت چپه و بعد کنترل دوچرخه از دستم خارج می‌شد و میفتادم :)

بهترین قسمت ماجرا هم خواب شب بود. از پریدن روی تشک‌ها تا اون خیاری خوابیدن‌های کنار هم. یادمه من همیشه کنار مامانم می‌خوابیدم و بعد خواهر و برادرم دعوا می‌کردن که کی اون سمتم، کنار من بخوابه ( اینقدر عزیز بودم: دی) و شروع قصه‌های مامان

دیگه نگم از خونه بی بی جون و بقیه بزرگ‌های فامیل که سرشار بود از بازی و صدای خنده 

سی تیر وارد ۲۷ سالگی می‌شم. خیلی زیاده واقعا! یه تصمیم متفاوت برای ۲۷ سالگیم گرفتم. می‌خوام بچگی کنم :) همیشه توی اهدافم نوشتم فلان کار مفید رو انجام بدم. این تعداد کتاب بخونم. این تعداد عادت‌های بدم رو ترک کنم ولی امسال می‌خوام یه تیتر بزرگ بزنم و به خودم بگم که بچگی کن و خوش بگذرون. این روزها دارم مطالب دختری که به آمریکای جنوبی سفر کرده رو می‌خونم و شاید کل یادگیری من از زندگی باید سفر کردن باشه؛ سفری به درون خودم. شاید باید مثل بچگی‌ها همش چیزهای جدید رو تجربه کنم و برای خودم سرگرمی‌های جدید بسازم.

می‌خوام مثل بچگی‌ها با صدای بلند بخندم؛ کودکانه گریه کنم. راحت ببخشم و با هرچیز ساده‌ای خوشحال بشم.

خلاصه توی سن ۲۷ سالگی، می‌خوام ۷ ساله بشم :)

 

 

۱۱ تیر ۱۴۰۲ ، ۱۶:۳۶ ۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Faezeh