سلام، این چند وقتی که نبودم چندتا دلیل داشت
اول اینکه در حال گرفتن سخت‌ترین و مهم‌ترین تصمیم زندگیمم!
دوم اینکه پنل وبلاگم پر شده از پیش نویس ولی از نظرم هیچ کدوم ارزش پست شدن رو نداشتن!
ولی خب تجربه ثابت کرده اگه مدت طولانی ننویسم کلا در و تخته رو با هم می بندم :)

پس اجازه هست بعد مدت ها یکم روزانه نویسی کنم؟
دیروز هوا ابری بود و گفته بودن قراره بارون بیاد
منم شال و کلاه کردم (البته کاملا تابستونی پوشیدم) و همراه یک هندزفری با یک گوش خراب، زدم تو دل بازار
خداروشکر بازار خیلی خلوت بود و تونستم کمی این ماسک بد‌‌ ترکیب رو پایین بکشم
کمی که از پیاده‌روی گذشت، چند رعد و برق جذاب زد و بعد یک بارون معرکه :)
وقت‌هایی که بارون میاد خیلی راحت‌تر میشه ادم‌ها رو شناخت
اینجور وقت ها ادم‌ها به چند دسته تبدیل میشن، منم شروع کردم به نگاه کردن به دسته‌های مختلف
خب اکثر مواقع آدم‌ها فرار می‌کنن از خیس شدن و یک جا پناه می‌گیرن، دور و اطراف منم پر بود از این دست افراد. داشتم دنبال ادم‌های خاص می‌گشتم.
تا این‌که چشمم خورد به یه خونه اجری با یه در ابی اسمونی
یه پیرمرد و پیرزن دوتا چهارپایه اورده بودن تو حیاط و در حیاط رو نیمه باز گذاشته بودن و داشتن به بارون و ادم های بیرون نگاه میکردن
چند لحظه موندم و نگاهشون کردم.تو ذهنم یه عالمه خیالبافی قشنگ راجبشون کردم. اینکه شاید این یک قرار عاشقانه ی چندین و چند ساله باشه، اینکه هر وقت بارون اومد بیان و دوتایی بارون رو تماشا کنن.
از کجا معلوم شاید جونی‌هاشون زیر بارون با هم ساعت‌ها قدم میزدن ولی الان پاهای لرزون پیرمرد توانایی این کار رو نداره؛ در عوض دل‌هاشون هنوز توانایی عاشق بودن رو داره:)
یکم جلوتر یه مرکز اهدای خون بود. یه خانوم با لباس پرستاری، دست به سینه کنار درخروجی ایستاده بود. آسمون رو نگاه می‌کرد و نفس عمیق می‌کشید
مطمئنن روحش به این لطافت بارون بعد از سختی کار نیاز داشته :)
تاکسی زرد رنگ کنارم ترمز گرفت. دستام از سرما سفید شده بودن و از روی ناچاری سوار شدم. راننده می‌گفت: به به چه بارونیه، کاش این بارونا این ویروس لعنتی رو هم می‌شست و میبرد. راننده تاکسی خوشحال بود از بارون ولی اقای میوه فروشی که با گاری کار می‌کرد ناراحت از بارون!
بارون برای میوه فروش هم نعمت بود ولی شاید اون آقا فقط همین لحظه رو می‌دید، همین لحظه ای که مجبور بود دست خالی به خونه بره.
رسیدم خونه و مهمون چای با عطر دارچین مامانم شدم و به این فکر می‌کردم که برای کدوم یکی از نعمت های خدا ناشکری کردم. پتوی سبزم رو روی سرم کشیدم و  به این فکر کردم که ایا منم مخاطب ایه ۲۱۶ سوره بقره‌ام!؟

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید.