زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

پیوندها

پیاده روی زیر بارون

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۰ ب.ظ

سلام، این چند وقتی که نبودم چندتا دلیل داشت
اول اینکه در حال گرفتن سخت‌ترین و مهم‌ترین تصمیم زندگیمم!
دوم اینکه پنل وبلاگم پر شده از پیش نویس ولی از نظرم هیچ کدوم ارزش پست شدن رو نداشتن!
ولی خب تجربه ثابت کرده اگه مدت طولانی ننویسم کلا در و تخته رو با هم می بندم :)

پس اجازه هست بعد مدت ها یکم روزانه نویسی کنم؟
دیروز هوا ابری بود و گفته بودن قراره بارون بیاد
منم شال و کلاه کردم (البته کاملا تابستونی پوشیدم) و همراه یک هندزفری با یک گوش خراب، زدم تو دل بازار
خداروشکر بازار خیلی خلوت بود و تونستم کمی این ماسک بد‌‌ ترکیب رو پایین بکشم
کمی که از پیاده‌روی گذشت، چند رعد و برق جذاب زد و بعد یک بارون معرکه :)
وقت‌هایی که بارون میاد خیلی راحت‌تر میشه ادم‌ها رو شناخت
اینجور وقت ها ادم‌ها به چند دسته تبدیل میشن، منم شروع کردم به نگاه کردن به دسته‌های مختلف
خب اکثر مواقع آدم‌ها فرار می‌کنن از خیس شدن و یک جا پناه می‌گیرن، دور و اطراف منم پر بود از این دست افراد. داشتم دنبال ادم‌های خاص می‌گشتم.
تا این‌که چشمم خورد به یه خونه اجری با یه در ابی اسمونی
یه پیرمرد و پیرزن دوتا چهارپایه اورده بودن تو حیاط و در حیاط رو نیمه باز گذاشته بودن و داشتن به بارون و ادم های بیرون نگاه میکردن
چند لحظه موندم و نگاهشون کردم.تو ذهنم یه عالمه خیالبافی قشنگ راجبشون کردم. اینکه شاید این یک قرار عاشقانه ی چندین و چند ساله باشه، اینکه هر وقت بارون اومد بیان و دوتایی بارون رو تماشا کنن.
از کجا معلوم شاید جونی‌هاشون زیر بارون با هم ساعت‌ها قدم میزدن ولی الان پاهای لرزون پیرمرد توانایی این کار رو نداره؛ در عوض دل‌هاشون هنوز توانایی عاشق بودن رو داره:)
یکم جلوتر یه مرکز اهدای خون بود. یه خانوم با لباس پرستاری، دست به سینه کنار درخروجی ایستاده بود. آسمون رو نگاه می‌کرد و نفس عمیق می‌کشید
مطمئنن روحش به این لطافت بارون بعد از سختی کار نیاز داشته :)
تاکسی زرد رنگ کنارم ترمز گرفت. دستام از سرما سفید شده بودن و از روی ناچاری سوار شدم. راننده می‌گفت: به به چه بارونیه، کاش این بارونا این ویروس لعنتی رو هم می‌شست و میبرد. راننده تاکسی خوشحال بود از بارون ولی اقای میوه فروشی که با گاری کار می‌کرد ناراحت از بارون!
بارون برای میوه فروش هم نعمت بود ولی شاید اون آقا فقط همین لحظه رو می‌دید، همین لحظه ای که مجبور بود دست خالی به خونه بره.
رسیدم خونه و مهمون چای با عطر دارچین مامانم شدم و به این فکر می‌کردم که برای کدوم یکی از نعمت های خدا ناشکری کردم. پتوی سبزم رو روی سرم کشیدم و  به این فکر کردم که ایا منم مخاطب ایه ۲۱۶ سوره بقره‌ام!؟

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید.

 

موافقین ۲۷ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۱۴
Faezeh

نظرات  (۱۱)

۱۴ آذر ۹۹ ، ۲۰:۵۴ فاطمه ‌‌‌‌

این ویروس لعنتی حتی لذت با خیال راحت قدم زدن زیر بارونم ازمون گرفته. همه‌ش نگرانم ماسکم الان خیس شه باید چی کار کنم :))

 

ایشالا بهترین تصمیم رو بگیری ;-)

پاسخ:
اره واقعا
ساده‌ترین دوست داشتنی‌ها رو هم ازمون گرفته:(
ممنونم فاطمه جان :)

چقدر اون خیالبافی پیرمرد،پیرزن عالی بود

پاسخ:
دیگه اینجا یک عدد دختر خیالباف می‌نویسد :)
ممنونم سپیده :)

بارون دوست داشتنیه :)))

البته نه شدیدش ... حداقل برای من !

پاسخ:
نم‌ نم که باشه پیاده روی زیرش قشنگ تره :)
۱۴ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۸ هیـ ‌‌‌ـچ

روزانه‌هاتم دوست داریم رفیق :)

وسط اون جمعیت، اونی که بدون چتر و دقیقاً از وسط پیاده‌رو راه میره تا قشنگ خیس بشه و کِیف کنه، منم :)

یاد حسین پناهی افتادم که جایی میگه برف سقف خونهٔ یه فقیری رو خراب می‌کنه و برای شخص ثروتمند خوشاینده چون فردا صبحش میره اسکی‌بازی! (نقل به مضمون)

بیش‌تر برامون بنویس ^_^

پاسخ:
ممنونممم تشکر ^_^
به به :))) 
پس کاشکی شما هم‌ تو قاب دیروزم بودی:))
البته خب راستش من زیاد از این کارها نمی‌کنم چون وقتی برسم خونه مامانم شروع می‌کنه به غر زدن که بچه اخر سرما می‌خوری، میمیری و ...( غر زدن‌های مامانا عشقه البته)
نمیدونم‌ روزی رو می‌بینیم که عدالت برقرار بشه!؟
البته توی تاریخ کسایی که همچین ارزوهایی داشتن، در حد یک آرزو براشون باقی مونده و الان زیر خاکن...
چشم چشم :)))



۱۴ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۴ زهرا یگانه

روزانه ها چقدر می تونن قشنگ باشن. بیشتر روزانه بنویس. 

این پست رو با پیش زمینه ی آهنگ غروب از چارتار خوندم و چند برابر بهم چسبید، ممنون.  

پاسخ:
چشم چشم :)
خیلی ممنونم زهرا جان :)
به به چه اهنگی^_^
اتفاقا خواستم اهنگی رو که اون روز گوش می‌دادم، بذارم 
که بیان همراهی نکرد :(
۱۵ آذر ۹۹ ، ۰۷:۵۵ پسـر زمـستان ツ

یکی از روزنوشت هایی بود که از خوندنش سیر نمیشم

به امید اینکه دوباره بدون دغدغه از هر ویروسی بتونیم زیر بارون قدم بزنیم

پاسخ:
خیلی ممنونم پسر زمستان :)))
بله امیدوارم خیلی زود باشه :)

سلام علیکم

نوشته‌ی بسیار دلنشینی بود.

بسیار سپاسگزارم.

۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۱ نویسنده آشنا

سلام

خودم هم تعجب کردم از اینکه این متن قشنگ بود و خوشم اومده:)

+علیرضا خبر رسوند داخل وبلاگش، ضمن خوندن پست قشنگتون ، اومدم تبریکم بگم🌹

پاسخ:
سلام
ممنونم خداروشکر :))

خیلی ممنونمم، تشکرر، لطف کردین 🌹🌹🌹🌹🌹
۰۱ دی ۹۹ ، ۱۲:۵۵ فاطـღــمه ♬♪

سلام :) تبریک میگم بهت ❤🌹

پاسخ:
سلامم فاطمه جاان
خیلیی ممنونمم تشکر :)))
💖🌹💖🌹💖🌹
۰۱ دی ۹۹ ، ۱۳:۴۰ پسـر زمـستان ツ

سلام متاهل شدن یلداییتون رو تبریک میگم 🍉

به خوبی و خوشی سال ها کنار هم پیرشید 🌹 


پاسخ:
سلام پسر زمستان
واقعا ممنونمم
شب یلدا شما هم با تاخیر مبارک :))
الهی بهترین‌ها براتون اتفاق بیفته 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۱۵ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۹ |•° ن.م °•|

اتفاقا روزانه نویسی خیلی قشنگ وبه دل نشینی بود کیف کردم.

همیشه بنویس:)

پاسخ:
چشم چشم
قشنگ خوندی
خیلی ممنونممم :))))

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">