زندگی من و تو

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دربرابر ظلم کوتاه نیایم!

دوسالی از اخرین بار که به بینایی سنج میرفتم ،میگذشت
و ناچار شدم تو این وضعیت قرمز کرونا نوبت بگیرم و برم
سه نفر جلوتر از من بودن با اینکه به موقعه رسیده بودم( نمیدونم این سیستم نوبت دهی ما کی قراره درست بشه! )
یه اقای چهارشونه با سبیل های بهرام بانی طور!
مدام توی سالن با حرکاتی اشفته راه میرفت
رو به منشی که دختر کم سن و سالی بود، کرد و گفت :نوبت ما نشد؟

- نه آقا چند بار میپرسید!؟

یهو آقا صداشو برد بالا
+همه هی میرن داخل و برمیگردن،چرا فقط نوبت ما نمیشه؟؟؟
- اونا زودتر از شما نوبت گرفتن
+ اهاان، اخه چقدر لاف میزنی،‌بگو از تریپ ما خوشت نیومده، نمیفرستی ما رو تو
یکی از اقاهای مسن که یه تسبیح دستش بود،گفت: اروم باش مرد ، الان منم ی ساعت تو نوبتم ، حرفی نمیزنم ، شماهم بشین الان نوبتت میشه
+ به من چه  نمیری تو، حتما بیکاری، ما کار و زندگی داریم
- بیا اقا لیست رو ببین اسم شما نفر ۶ام
+ جمع کن اون لیستتو ، یه بچه مامانی اوردن گذاشتن اینجا
چند نفر سرشون رو تکون دادن
اون اقا دوباره گف : بیا بشین شیطون رو لعنت کن
+ ولمون کن بابا توهم، من باید همین الان برم تو، فهمیدی؟؟
مرد مسن گفت: لاالله الا الله ، اصن بیا بجای من بیا برو تو
از عصبانیت دستامو مشت کرده بودم
دیگه واقعا نمیتونستم سکوت کنم
رو کردم به اقای مسن: شما برای چی میخواین از حق خودتون بگذرین که همچین فردی رو راضی نگه دارین
+ تو چی میگی این وسط؟
گفتم: درست صحبت کن اقاا
+ هوووو بشین سرجات
صدامو بردم بالا و گفتم: تو از مرد بودن فقط یه سبیل کلفتشو داری
یهو اومد که بزنه تو صورتم که چند نفر گرفتنش
منشی به گریه افتاد
مرده همینجور داد و هوار میکرد و میگفت به سبیلای من توهین میکنی و....
منم ترسیده بودم ولی نمیخواستم کوتاه بیام
که اقای مسن گفت دخترم شما برین داخل، اینجا نباش
منم به حرفش گوش دادم و رفتم داخل
خانوم دکتر سریع زنگ زد به حراست
چند لحظه بعد اومدن و اقاهه رو بردن
هرکسی چیزی میگفت
یهو یکی  از خانوما گفت: نباید با اینجور ادما دهن به دهن بشی
گفتم : اگه هم چیزی نگیم ، یعنی کارشون رو تایید کردیم و پررو تر میشن
اقا مسن گفت: دخترم به چه قیمتی، اگه میزدت چکار میخواستی کنی!؟
یه لحظه فکر کردم، واقعا اگه میزدم چکار باید میکردم!؟
بعد گفتم : اونوقت رضایت نمیدادم و کاری میکردم که بفهمه اینجا چاله میدون نیست
مرد مسن دوباره لا الله الا الله گفت و به تسبیحش که مدام دونه هاشو جابه جا میکرد ، چشم دوخت

 

۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ، ۲۳:۳۴ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Faezeh

چالش اگه بالاسر ۱۰تا جنازه باشی، با یه چاقوی خونی در دست

به دعوت سین دالعزیز وارد این چالش عجیب و غریب ولی جالب شدم :)

عجیب تر اینکه موقعه نوشتنش اهنگshadow رو گوش میدادم!

انگار که وسط یه خواب وحشتناک سقوط کرده باشی
ولی خواب نبود
این خونابه های لعنتی همه جا رو پر کرده بودند
از شدت ترس
بی حس شدم به تمامی حس های دنیا
اصلا نمیدونم شاید مرده ام!
میخوام فرار کنم ولی پاهام بهم یاری نمیده 
صدام تو گلوم حبس شده
دوست داشتم حنجرمو پاره کنم تا شاید صدایی خارج بشه
دستشو گذاشت رو شونم
صدای بلند تپش قلبم رو میشنیدم
ولی حتی توانایی این رو که برگردم و ببینم کیه نداشتم
صداش سکوت فضا رو به هزار تیکه ریز تبدیل کرد
-فائزه تو قاتلی..
+ من!؟؟؟؟
یادم رفت که دیگه صدایی ندارم
همه ی زندگیم از جلوی چشمم رد شد
من قاتل نیستم
من اصلا هیچ وقت به کشتن کسی فکر هم نکردم
نه من قاتل نیستم
+فائزه تو قاتلی
به صورت تک تک این افراد نگاه کن
اولی رو ببین، پسر همسایه حسین
یادته ؟ ۸سالت بود و یهو باهاش قهر کردی چون تازه سارا اومده بود توی محلتون و فک میکردی به مانند دیاناست برای آنه
حسین مدت ها از ناراحتی خودشو تو خونه حبس کرد چون دوستی غیر تو نداشت
و بعد رفت سراغ پسرهایی ک خیلی از خودش بزرگ تر بودن و مسیر زندگیش عوض شد
تو همون موقع کشتیش
زل زدم به چهرش ،آره حسین بود با همون موهای خرمایی
+اون نفر اخر رو ببین، همون پیرزنه
یادته توی مشهد ،سفر دانشجویی
عجله داشتی که بری حرم و به نماز جماعت برسی
از خیابان میخواستی رد بشی که صدای پیرزن رو شنیدی
یه مکث کردی ولی برنگشتی
سریع گف میشه از خیابون ردم کنی مادر؟
و تو....
تو همون جا اونم کشتی
نگاهش کردم ی خراش کوچیک به قلبش بود ...انگار با همون خراش مرده بود
ستاره رو ببین
با گفتن اسم ستاره دوباره حس نفرتی که توی دلم خاموش شده بود روشن شد
+ بهت جلوی همه تو امفی تئاتر  تهمت زد، تهمت دروغ باعث شد مدتی به حراست رفت و امد داشته باشی تا بلاخره تونستی ثابت کنی ک گناهکار نیستی
ولی یادته سال اخر دانشگاه تنها اومد پیشت و گفت ببخشید و تو گفتیش بمیرمم نمیبخشمت
تو همون جا اونو کشتی
البته بخاطر‌ حس تنفرت نسبت به اون اول خودتو کشتی
سرم رو انداختم پایین
نمیخواستم ببینم چجور کشتمش....
چون حس کردم همونجورم خودمو خواهم کشت...
گف و گف
یکی یکی....
دیگه نتونستم تحمل کنم
برگشتم ببینم کیه..
نه...نههههه
این امکان نداره
اون خودم بودم
زل زدم توی چشم های قهوه ایش
چشماش بُرنده بود..
یعنی چشم هام
چرا هیچ تصویری از خودم توی چشم هاش نمیدیدم
دستم رو نزدیک صورتم بردم
صورتم....
صورت نداشتمممم
+هر ادمی رو که کشتی نشونی ازش توی وجود خودت به وجود اومد مثل یک گردن آویز
سنگین سنگین...
فائزه بالا سرت رو نگاه کن
بالا سرم رو‌ نگاه کردم
دیوار ها انگار انتها نداشتن
سقف رو نمیدیدم و تا چشم کار میکرد سیاهی بود
یهو سقوط کردم
سقوط کردم به سمت بالا ...
به سمت تموم اون سیاهی ها
چشام رو باز کردم
رو تختم بود
یعنی فقط یه کابوس بود؟
دستم رو نزدیک صورتم اوردم
صورت نداشتم..‌


 

۲۳ خرداد ۱۳۹۹ ، ۲۲:۲۷ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Faezeh

این داستان: فحش

-فائزه!؟
+هوم!؟
-هوم و کوفت (بوووق) خب بگو جانمی، فدات بشمی ،چیزی
- بله جانم به قربانت ؟؟
+میگم از نظرت من اشتباه میکنم؟
- راجب!؟
+ که با تو خل و چل ، کودن، روانی ( بوووووق) مشورت میکنم و در کمال تعجب و بدبختی  همیشه حق با توهه!؟
-😑
+ دوست دارم (بوووووووووووق)🤯
- بوق 
.
.
بله یه همچین دوستانی ما داریم
اون (بووق ها) سانسور واجب بودن، نه مثل سانسور های تلویزیونی مکروه!
نمیدونم کدوم ادم ... فحش رو اورد جز فرهنگ لغت زندگی خوابگاهی
و تعجبم از خودمه که چجوری ۴ سال مقاومت کردم که اینقدری تاثیر نپذیرم که بتونم تو خونمون ۴ کلمه حرف بزنم:/
پیام اخلاقی: گاهی یه حرکت های کوچیکی تو قشنگ تر کردن زندگیمون خیلی نقش دارن
مثلا من جلو اسم مخاطب هام بارز ترین ویژگی های مثبتشون روهم نوشتم
مثلا اجی مهربونم، زهرا خنده رو ، حورا خوشکلم
از یه استادم که بدم میومد جلو اسمش نوشتم استاد یعقوبی پاس کن
چون خیلی راحت میندازه خواستم تلقین کنم ک پاس میکنه و جوابم داد :)
- اصلنم پیام اخلاقی و متن نامرتبط نبودن:/

 

۲۳ خرداد ۱۳۹۹ ، ۰۱:۵۷ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Faezeh

مبینای ۱۲ ساله بهم گفت: راجب خدا بهم میگی!؟

بهش گفتم الان پیش مامانمم، میشه بعدا !؟

گف: باشه 

ولی درست همون لحظه چیزهایی به ذهنم رسید و براش نوشتم

برای ی دختر ۱۲ ساله که تازه میخواد دنبال خدا بگرده:)

داشتم به صورت مادرم نگاه می‌کردم 
چقدر مادرم مهربونه، چقدر دوست‌داشتنیه 
باخودم  گفتم اگه خدا هم به اندازه ی مهربونی مادر باشه که دیگه ما نمی‌تونیم جایی کمتر از بهشت باشیم
مادری که فقط خوبیِ بچشو میخواد
 مادری که اگه مدام بهش  بدی کنی،مدام بهت خوبی میکنه
 مادری که سریع می‌بخشه حتی وقتی که خودت خودتو نبخشیدی
 بعد گفتم حتماً  خدا هم اندازه ی  مادر مهربونه چون خودش خالق این مهربونیه
 ولی آیا جهنم منافات نداره با مهربونی خدا؟!
بعد دیدم که جهنم رو خدا نمیسازه خود ما میسازیم
مثل فرزندی که مدام به مادرش بدی کنه و مادر مدام ببخشه ولی در نهایت مادرشو از خونه اش بندازه بیرون
مثل بنده ای که خدا رو از قلبش بندازه بیرون
دیگه اینقدر درون تاریکی فرو میره که کاری نمیشه براش کرد
خب حالا علت آفریدنمون چی بوده؟!
  مادر به چه دلیل تصمیم می‌گیره که بچه بدنیا بیاره!؟ آیا  چیزی جز عشق ِ!؟چیزی جز دوست داشتن ِ!؟ 
دوست داشتن میشه دلیل تولد بچه
 مگرنه مادر جز عشق دیگه چه نیازی به  بچه داره بچه ای که در ابتدا اینقدر ناتوانه که حتی نمی‌تونه مگسی رو از خودش دور کنه 
مادر نیازی بهش نداره جز نیاز به این‌که عشقشو نثارش کنه
 گفتم پس سختیا چی!؟ این خدایی که دوسم داره چرا این‌همه سختی و مشقت برام درنظر گرفته
 میدونی چرا!؟ 
به خاطره اینه که ما نمی‌فهمیم مثل یه بچه
اینقدر نمی‌فهمیم که هرکدام از این سختی‌ها برای رشد خودمونه 
 وقتی بچه چاقو میگیره دستش
 اگه دستشو برید، دست مادر آسیبی نمیبینه 
 ولی مادر چون بچه اش رو دوست داره و میدونه که اون چاقو بهش آسیب میزنه ازش میگیرش
ولی بچه فکر می‌کنه که مادرش ظالم ِکه داره چاقو رو ازش دور می کنه
 مثل بنده ای که خدا بعضی چیزها رو ازش میگیره یا بهش نمیده و اون فکر میکنه خدا ظالمه 
در صورتی که دوسش داره
 پس دیدی سرتاسر این هستی دلیلش عشق ِ
دلیلش دوست داشتنِ
 کسی که این عشق رو نفهمه نمی‌تونه بندگی کنه نمی‌تونه دست پیدا کنه به اون خدایی که سراسر عشق و نور و دوست داشتنِ

۲۱ خرداد ۱۳۹۹ ، ۲۳:۵۵ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Faezeh

شما هم همینجور فکر میکنید!؟

نوشته بود، آدم‌های غریبه‌ای که در خواب‌هایمان می‌بینیم درواقع خود ما هستیم، بخش‌هایی از خودمان که به شکل و شمایل یک انسان درآمدند.
به خواب‌هایم فکر کردم، به قاتل ناشناسی که چندین شب، دنبالم می‌کرد، به غریبه‌ای در خیابان که وقت فرار، دستم را می‌گرفت و نجاتم می‌داد. به چهره‌های ناآشنایی که دور هم نشسته بودیم و بهم شیرینی تعارف می‌کردیم.
به خودم فکر کردم، به قاتلم و به نجات دهنده‌ام.
و سوالی عجیب که چرا خودم را در خواب‌هایم نشناختم..؟

sormeeiiii@

۱۳ خرداد ۱۳۹۹ ، ۰۰:۳۵ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Faezeh

لبخند

پارسال همین موقع‌ها رفته بودم تهران توی مترو قسمت مختلط( من‌درآوردی) نشسته بودم بعدش چشمم به یه دختر و پسر افتاد که ایستاده مایل شده بودن سمت هم..دختره یه مانتو زیتونی پوشیده بود با یه روسری گل گلی،پسره هم ی تیشرت با کوله ای رو دوشش و بنظر میرسید دانشجوهه...با زبان اشاره باهم ارتباط برقرار میکردن ...شاید بگین اخی ..بنده خداها...گناه داشتن ....ولی هیچ چیزی برای دلسوزی نداشتن ..میون همه ی صحبت هاشون لبخند بود لبخندی به وسعت عشق ...
نگاهشون فقط و فقط متوجه هم دیگه بود ..اصلا انگار محو هم شده بودند و هیچ کسی رو جز خودشون نمیدیدند 
گوشی  پسره زنگ خورد و تازه اونجا دختره متوجه نگاه من شد ..
نگاهم کرد با همون لبخند زیبا
از اون لبخندها که همیشه تو ذهن آدم حک میشه
  ولی من نمی‌دونم چرا سرم انداختم پایین خودم مشغول گوشی کردم و انگار نه انگار که اون لبخند و نگاه زیبا رو  دیدم
و این شد برام ی حسرت 
حسرت اینکه چرا لبخنداش رو با لبخند جواب ندادم 
چرا ما آدم ها به موقع عمل نمیکنیم
چرا همدیگه رو غرق مهربونی نمیکنیم
چرا بی دلیل به همه عشق هدیه نمیدیم
ولی تصمیمم رو گرفتم و سعی کردم تا به امروز بهش پایبند باشم
از اون روز به هر صورتی لبخند زدم
به اسمون و گنجشک ها و گل ها لبخند زدم
به راننده تاکسی ک‌ عرق پیشونی اش رو پاک میکرد لبخند زدم
به دختر بچه ای که مشغول خوردن بستنی قیفی بود لبخند زدم
به پیرمردی ک‌ گوشه پارک تنهاییشو بغل کرده بود لبخند زدم
شاید کار به ظاهر کوچیکی باشه
ولی دنیام به وسعت همین لبخند ها بزرگ شد :)
 

۰۴ خرداد ۱۳۹۹ ، ۱۹:۰۷ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Faezeh