زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

پیوندها

لبخند

يكشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ب.ظ

پارسال همین موقع‌ها رفته بودم تهران توی مترو قسمت مختلط( من‌درآوردی) نشسته بودم بعدش چشمم به یه دختر و پسر افتاد که ایستاده مایل شده بودن سمت هم..دختره یه مانتو زیتونی پوشیده بود با یه روسری گل گلی،پسره هم ی تیشرت با کوله ای رو دوشش و بنظر میرسید دانشجوهه...با زبان اشاره باهم ارتباط برقرار میکردن ...شاید بگین اخی ..بنده خداها...گناه داشتن ....ولی هیچ چیزی برای دلسوزی نداشتن ..میون همه ی صحبت هاشون لبخند بود لبخندی به وسعت عشق ...
نگاهشون فقط و فقط متوجه هم دیگه بود ..اصلا انگار محو هم شده بودند و هیچ کسی رو جز خودشون نمیدیدند 
گوشی  پسره زنگ خورد و تازه اونجا دختره متوجه نگاه من شد ..
نگاهم کرد با همون لبخند زیبا
از اون لبخندها که همیشه تو ذهن آدم حک میشه
  ولی من نمی‌دونم چرا سرم انداختم پایین خودم مشغول گوشی کردم و انگار نه انگار که اون لبخند و نگاه زیبا رو  دیدم
و این شد برام ی حسرت 
حسرت اینکه چرا لبخنداش رو با لبخند جواب ندادم 
چرا ما آدم ها به موقع عمل نمیکنیم
چرا همدیگه رو غرق مهربونی نمیکنیم
چرا بی دلیل به همه عشق هدیه نمیدیم
ولی تصمیمم رو گرفتم و سعی کردم تا به امروز بهش پایبند باشم
از اون روز به هر صورتی لبخند زدم
به اسمون و گنجشک ها و گل ها لبخند زدم
به راننده تاکسی ک‌ عرق پیشونی اش رو پاک میکرد لبخند زدم
به دختر بچه ای که مشغول خوردن بستنی قیفی بود لبخند زدم
به پیرمردی ک‌ گوشه پارک تنهاییشو بغل کرده بود لبخند زدم
شاید کار به ظاهر کوچیکی باشه
ولی دنیام به وسعت همین لبخند ها بزرگ شد :)
 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۰۴
Faezeh

نظرات  (۱)

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۰۴ خفیکات هستم

«ولی هیچ چیزی برای دلسوزی نداشتن» 💡عالی

پاسخ:
🌹

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">