زندگی من و تو

۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

ماه‌ گرفتگی

بی بی جونم روی دست چپش، پیش انگشت شصت‌ش یه ماه‌ گرفتگی داشت، دقیقا شبیه یه ماه کوچیک و من عاشق ماه‌ گرفتگی دست بی بی‌جون بودم.
بی بی جون داستان‌های زیادی راجب ماه‌ گرفتگی می‌گفت و منم با هر داستان پرت می‌شدم تو دنیای خیال و اصلا دلم نمیخواست به این فکر کنم که حقیقت دارن یا نه!؟
اصلا مگه چه کسی حقیقت رو تعیین می‌کنه!؟
یبار که با همه دخترخاله، دختردایی‌ها خیاری کنار هم خوابیده بودیم، بی بی جون یه داستان جدید راجب ماه‌ گرفتگی دستش تعریف کرد.
می‌گفت ۱۶ بهمن توی یک شب سرد زمستونی وقتی که ماه کامل بود و زیبایی‌اش رو به رخ همه می‌کشید؛ دختری به دنیا اومد. دختری که بعد از ۱۳ سال نازایی مادر به دنیا اومده بود. اون شب ماه به اون بزرگی در برابر عظمت قلب دخترک چیزی برای عرضه نداشت. واسه همین کوچیک و کوچیک و کوچیک‌تر شد و افتاد روی دست دخترک.
از اون موقعه تا همین حالا که دخترک به پیرزنی ۷۰ ساله تبدیل شده، ماه سجده‌کنان روی دستش جولان میده و با مرگ پیرزن، این ماه کوچولو می‌شینه رو دست دخترک دیگه‌ای که نور بتابونه به قلب باقی آدم‌ها
همون موقعه تو عالم بچگی پرسیدم: بی بی‌جون وقتی مردی، میشه ماه کوچولو روی دست من بشینه.
همه سریع گفتن خدانکنه، زبونتو گاز بگیر
منم گفتم: مگه مرگ چه عیبی داره، مامانم گفته ادما وقتی بمیرن میرن پیش خدا
بی بی جونم گفت: قلب تو اینقدر بزرگه که بدون این ماه کوچولو هم به قلب باقی آدم‌ها نور می‌تابونی ولی من از این جواب قانع نشدم و هرشب قبل خواب از خدا یه ماه‌ گرفتگی می‌خواستم.
بزرگ تر شدم و بی بی جون تنهاتر
دیگه هر کدوم از بچه‌هاش یه شهر رفته بودن و خودش تنها تو یه خونه زندگی میکرد.
وقتایی که ناراحت بود با ماه گرفتگی روی دستش حرف می‌زد از اینکه اونه که جلوی قلبش رو گرفته و نمیذاره نور امید بهش برسه ولی دوباره پشیمون میشد و میگفت همین ماه گرفتگی، واسطه‌ی عشق من و‌ بابابزرگت شد. همیشه وقتی که بابابزرگت رو بغل میکردم می‌گفت شونه‌هات دوای ماه‌گرفتگی‌های قلبمه.
بابابزرگت مثل پدرش اهل شعر و شاعری بود ولی با شعر نمیشد پول دراورد؛ واسه همین یه مغازه تعمیر ساعت زد وقتی که ساعت بدقواره‌ی خونه رو بردم که درست کنه، سرش پایین بود همین که ساعت رو دادم دستش، چشمش به ماه گرفتگی دستم خورد و یه لحظه سرشو اورد بالا، نگاهی که به عشق ختم شد. از اون روز به بعد هرچی شعر می‌گفت؛ امکان نداشت داخلش ماه به کار نبره.
الان بی‌بی جونم زیر خاکه ولی من مطمئنم هنوز که هنوزه روحش به قلب خانواده نور می‌پاشونه :)

 


 

۲۹ دی ۱۳۹۹ ، ۲۱:۴۴ ۲۱ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۰
Faezeh

بماند به یادگار

ماجرا از اونجا شروع شد که چشمم به چشم‌های قهوه‌ایش افتاد......

 

خواستم ماجرای خواستگاری و آشنایی و دل بستن( وی لپانش از خجالت سرخ می‌شود) و ادامه‌ی ماجرا رو توی یک پست رمز‌دار بنویسم ولی خب دوستان عزیز برقراری زودتر از خودم دست به کار شدن و خبر عروس شدنم رو‌ اعلام کردن ( وی لپانش از خجالت آتش می‌گیرد)

از صمیم قلبم اول از هم تیمی‌های برقرار و بعد از دوستان و رفقای مجازی تشکر می‌کنم. واقعا انتظار این همه محبت رو نداشتم. الهی بهترین‌ها برای تک تکتون اتفاق بیفته و حال دلتون همیشه عالی و لبتون همیشه خندون باشه. خلاصه که همگی خیلی ماه تشریف دارین و الهی شکر بخاطر بودنتون :)

99/9/29 برام تو تقویم زندگی، خاص‌ترین و متفاوت‌ترین روز شد. برای همتون از خدا این مدل روز‌های خاص رو آرزومندم.

و این هم اولین فال حافظ با جناب یار، بمونه به یادگار :)

 

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

محترم دار دلم کاین مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فر همایی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست

شادی روی کسی خور که صفایی دارد

خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعایی دارد

 

۰۴ دی ۱۳۹۹ ، ۲۱:۲۰ ۲۵ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۰
Faezeh