زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

پیوندها

ماه‌ گرفتگی

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۴۴ ب.ظ

بی بی جونم روی دست چپش، پیش انگشت شصت‌ش یه ماه‌ گرفتگی داشت، دقیقا شبیه یه ماه کوچیک و من عاشق ماه‌ گرفتگی دست بی بی‌جون بودم.
بی بی جون داستان‌های زیادی راجب ماه‌ گرفتگی می‌گفت و منم با هر داستان پرت می‌شدم تو دنیای خیال و اصلا دلم نمیخواست به این فکر کنم که حقیقت دارن یا نه!؟
اصلا مگه چه کسی حقیقت رو تعیین می‌کنه!؟
یبار که با همه دخترخاله، دختردایی‌ها خیاری کنار هم خوابیده بودیم، بی بی جون یه داستان جدید راجب ماه‌ گرفتگی دستش تعریف کرد.
می‌گفت ۱۶ بهمن توی یک شب سرد زمستونی وقتی که ماه کامل بود و زیبایی‌اش رو به رخ همه می‌کشید؛ دختری به دنیا اومد. دختری که بعد از ۱۳ سال نازایی مادر به دنیا اومده بود. اون شب ماه به اون بزرگی در برابر عظمت قلب دخترک چیزی برای عرضه نداشت. واسه همین کوچیک و کوچیک و کوچیک‌تر شد و افتاد روی دست دخترک.
از اون موقعه تا همین حالا که دخترک به پیرزنی ۷۰ ساله تبدیل شده، ماه سجده‌کنان روی دستش جولان میده و با مرگ پیرزن، این ماه کوچولو می‌شینه رو دست دخترک دیگه‌ای که نور بتابونه به قلب باقی آدم‌ها
همون موقعه تو عالم بچگی پرسیدم: بی بی‌جون وقتی مردی، میشه ماه کوچولو روی دست من بشینه.
همه سریع گفتن خدانکنه، زبونتو گاز بگیر
منم گفتم: مگه مرگ چه عیبی داره، مامانم گفته ادما وقتی بمیرن میرن پیش خدا
بی بی جونم گفت: قلب تو اینقدر بزرگه که بدون این ماه کوچولو هم به قلب باقی آدم‌ها نور می‌تابونی ولی من از این جواب قانع نشدم و هرشب قبل خواب از خدا یه ماه‌ گرفتگی می‌خواستم.
بزرگ تر شدم و بی بی جون تنهاتر
دیگه هر کدوم از بچه‌هاش یه شهر رفته بودن و خودش تنها تو یه خونه زندگی میکرد.
وقتایی که ناراحت بود با ماه گرفتگی روی دستش حرف می‌زد از اینکه اونه که جلوی قلبش رو گرفته و نمیذاره نور امید بهش برسه ولی دوباره پشیمون میشد و میگفت همین ماه گرفتگی، واسطه‌ی عشق من و‌ بابابزرگت شد. همیشه وقتی که بابابزرگت رو بغل میکردم می‌گفت شونه‌هات دوای ماه‌گرفتگی‌های قلبمه.
بابابزرگت مثل پدرش اهل شعر و شاعری بود ولی با شعر نمیشد پول دراورد؛ واسه همین یه مغازه تعمیر ساعت زد وقتی که ساعت بدقواره‌ی خونه رو بردم که درست کنه، سرش پایین بود همین که ساعت رو دادم دستش، چشمش به ماه گرفتگی دستم خورد و یه لحظه سرشو اورد بالا، نگاهی که به عشق ختم شد. از اون روز به بعد هرچی شعر می‌گفت؛ امکان نداشت داخلش ماه به کار نبره.
الان بی‌بی جونم زیر خاکه ولی من مطمئنم هنوز که هنوزه روحش به قلب خانواده نور می‌پاشونه :)

 


 

موافقین ۲۸ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۲۹
Faezeh

نظرات  (۲۱)

۲۹ دی ۹۹ ، ۲۱:۵۳ سیده فرفره!

شونه‌هات دوای ماه‌گرفتگی‌های قلبمه🥺👌🏻

پاسخ:
امیدوارم از این عشقا که دوای درد همدیگه میشن، زیاد بشه :)

من الان بغض کردم چیزی نمیتونم بگم :(

پاسخ:
ای بابا:(
بغض نکن
من نمی‌دونم چرا توی روز ماهگرد باید غمگین بنویسم :/
همش واقعیت نبود :) بخشیش خیالات خودم راجب ماه گرفتگی بی بی جون بود :)

لقب دوست داشتنی ترین مادربزرگ دنیا رو باید داد به بی بی...

 

آخی...

😢😢😢

 

 

 

روحشون شاد...

 

ولی معلومه قلب ماهت رو از بی بی به ارث بردی ها 

پاسخ:
اره واقعا :)))
تازه عاشق پیتزا بود:)
خیلی ممنونم سین دال جان، روح رفتگان شما هم شاد
ای بابا دوباره گفتم سین دال:/
قلب ما کجا، قلب بی بی کجا :)
پس‌تو قلب بزرگتو از کی به ارث بردی؟؟؟ :)))
دوست داشتم
پاسخ:
خوشحالم:)

چقدر دلنشین...

روحشون شاد

پاسخ:
ممنون فاطمه جان 
روح رفتگان شما هم شاد
۲۹ دی ۹۹ ، ۲۲:۱۱ ** گُلشید **

آخییی چقدر قشنگ و احساسی😍😢

 

روح بی بی هم قرین آرامش باشه الهی.

پاسخ:
ممنونم:))
انشالله روح رفتگان شما هم قرین ارامش باشه

روحشون شاد...😔

چقدر باحال میشه اگه بچه تون یه ماهگرفتگی شبیه بی بی داشته باشه =)

پاسخ:
ممنونم زری جون 
اررره🙈
خودم که بی نصیب‌ موندم 
امیدوارم بچم بی نصیب‌ نمونه
البته اگه مثل مال بی بی خوشگل باشه

خدا رحمت کنه ...

پاسخ:
ممنونم اقای ساربان
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه

روحشون شاد.. 

پاسخ:
ممنونم

حدا رحمتشون کنه

پاسخ:
خیلی ممنونم

روحش شاد :(

پاسخ:
ممنونم علیرضا

روحشون شاد. غم بزرگیه.

پاسخ:
ممنونم
البته از این غم ۵ سالی میگذره ..
۳۰ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۶ Sŧεℓℓą =]

وای چقدر حس این پسته خوب بود =")))

خدا رحمتشون کنه ...

پاسخ:
خیلی ممنونم استلا جان :)
راستی میدونستی من اسمت رو که میبنیم پر حس خوب میشم؟؟ :))
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه 
۳۰ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۱ هیـ ‌‌‌ـچ

سادگی کودکانه، بی‌رحمیِ گذرِ ایام، عزیزانی که حتی وقتی نیستن هم یادشون هم‌چنان انرژی‌بخشه... این تمام چیزیه که برای این پست می‌تونم بگم...

روحشون شاد 3>

پاسخ:
دوست دارم اینقدری ازش بنویسم که ثابت کنم مرگ پایان نیست!
خیلی ممنونم
دلم خیلی برای پست‌هات تنگ شده، بیام بخونم :)
۳۰ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۰ ... مـــیــم ...

خدا رحمتشون کنه..

لطافت و دلنشینی این متن، تا ده روزمو ساخت :)

پاسخ:
کامنت شما
از اون کامنت ها بود که هیچ وقت فراموشم نمیشه و حس‌خوبش خیلی فراتر از ۱۰روز همراهمه
خیلیی ممنونمم

سلام 😊

روحشون شاد 

چه مادربزرگ نازنینی حیف...

 

ماه گرفتگی یه نشونه‌ی زیباست به نظر من 😊

روی دست دخترم بود کم‌کم محو شد نمیدونم چرا! الان کمرنگ شده به سختی دیده میشه 

پاسخ:
سلامم
وای یک مادر اینجاست ؟؟ 😍😍
خیلی حس‌خوبیه صفحه ی کامنت های وبلاگم عطر یک مادر رو گرفته:))
خدا دخترتون رو براتون نگه داره :)))

۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۲۲ |•° ن.م °•|

سهم من از دنیا یه مادربزرگ خوب ومهربون بود مثل مامانبزرگ شما:(

ک متاسفانه نصیبم نشد حتی برای چند سال! مادربزرگ دارم ولی ...

خدا رحمتشون کنه:) روحشون شاد

پاسخ:
چی بگم ...
امیدوارم متنم غم به دلت نیورده باشه
و سهم‌ت از زندگی چیزی فراتر از خواسته ها و ارزوهات باشه 
خیلی ممنونم

ممنونم عزیزم 😍😍😍

سلامت باشی 

بله یه مادر که دوباره داره مادر میشه 😊😁

پاسخ:
وااای 😍😍
تبریک می‌گم
انشالله سلامت و تندرست باشن همیشه 

شرمنده می کنید که [:

پاسخ:
خواهش می‌کنم که:)

ممنونم عزیزم سلامت باشی❤

پاسخ:
🥰🌹

عالیه خعلی تحت تاثیر قرار گرفتم روحشون شاد بی بی جون مامان بزرگ های خودم مومن بودند نمازش  ترک نمی شد  :(

پاسخ:
خیلی ممنونم
خدا رفتگان شما رو‌ هم بیامرزه

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">