مبینای ۱۲ ساله بهم گفت: راجب خدا بهم میگی!؟
بهش گفتم الان پیش مامانمم، میشه بعدا !؟
گف: باشه
ولی درست همون لحظه چیزهایی به ذهنم رسید و براش نوشتم
برای ی دختر ۱۲ ساله که تازه میخواد دنبال خدا بگرده:)
داشتم به صورت مادرم نگاه میکردم
چقدر مادرم مهربونه، چقدر دوستداشتنیه
باخودم گفتم اگه خدا هم به اندازه ی مهربونی مادر باشه که دیگه ما نمیتونیم جایی کمتر از بهشت باشیم
مادری که فقط خوبیِ بچشو میخواد
مادری که اگه مدام بهش بدی کنی،مدام بهت خوبی میکنه
مادری که سریع میبخشه حتی وقتی که خودت خودتو نبخشیدی
بعد گفتم حتماً خدا هم اندازه ی مادر مهربونه چون خودش خالق این مهربونیه
ولی آیا جهنم منافات نداره با مهربونی خدا؟!
بعد دیدم که جهنم رو خدا نمیسازه خود ما میسازیم
مثل فرزندی که مدام به مادرش بدی کنه و مادر مدام ببخشه ولی در نهایت مادرشو از خونه اش بندازه بیرون
مثل بنده ای که خدا رو از قلبش بندازه بیرون
دیگه اینقدر درون تاریکی فرو میره که کاری نمیشه براش کرد
خب حالا علت آفریدنمون چی بوده؟!
مادر به چه دلیل تصمیم میگیره که بچه بدنیا بیاره!؟ آیا چیزی جز عشق ِ!؟چیزی جز دوست داشتن ِ!؟
دوست داشتن میشه دلیل تولد بچه
مگرنه مادر جز عشق دیگه چه نیازی به بچه داره بچه ای که در ابتدا اینقدر ناتوانه که حتی نمیتونه مگسی رو از خودش دور کنه
مادر نیازی بهش نداره جز نیاز به اینکه عشقشو نثارش کنه
گفتم پس سختیا چی!؟ این خدایی که دوسم داره چرا اینهمه سختی و مشقت برام درنظر گرفته
میدونی چرا!؟
به خاطره اینه که ما نمیفهمیم مثل یه بچه
اینقدر نمیفهمیم که هرکدام از این سختیها برای رشد خودمونه
وقتی بچه چاقو میگیره دستش
اگه دستشو برید، دست مادر آسیبی نمیبینه
ولی مادر چون بچه اش رو دوست داره و میدونه که اون چاقو بهش آسیب میزنه ازش میگیرش
ولی بچه فکر میکنه که مادرش ظالم ِکه داره چاقو رو ازش دور می کنه
مثل بنده ای که خدا بعضی چیزها رو ازش میگیره یا بهش نمیده و اون فکر میکنه خدا ظالمه
در صورتی که دوسش داره
پس دیدی سرتاسر این هستی دلیلش عشق ِ
دلیلش دوست داشتنِ
کسی که این عشق رو نفهمه نمیتونه بندگی کنه نمیتونه دست پیدا کنه به اون خدایی که سراسر عشق و نور و دوست داشتنِ
خیلی مهربون تر از مادر :)