از وقتی که یادم میاد ادم حسودی نبودم
حتی تو عالم بچگی که بعضی ها پز لباس عیدشون رو میدادن ،من هیچ وقت بهشون حسودی نکردم حتی یادمه که ساعت مچی صورتی طرح باربیمو زیر آستینم قایم میکردم ،که کسی فکر نکنه دارم پزشو میدم :)
توی اتاق ۶ نفرمون تنها لعیا بود که خیلی درس میخوند ،معدلشم متوسط به بالا بود
لعیا دختر خوبی بود ولی خب زبون تلخی داشت
و اولویتش اول درسش بود بعد دوستی و ....
مرتب بهم میگفت : خب حالا تو هدفت چیه اومدی دانشگاه ؟
فکر کردی معدلت کم باشه ،آینده ای داری؟
علاقه کیلیویی چنده ، اینا بهونه اس که درس نخونی
خب حالا اینقدر کتاب های غیر درسی میخونی کجای دنیا رو گرفتی؟
حالا کلاس عکاسی میری پولی هم درمیاری ازش؟
خب حالا نمایشگاه عکاسی برنده شدی که چی
هی مطمئنم فائزه به هیج جا نمیرسی تو
فقط پول مهمه و...
کلا مدل زندگی کردن من رو قبول نداشت و خب من هم دلیلی نمیدیدم که بخوام براش توضیح بدم
فقط گهگاهی بهش میگفتم که دانشجوی فارغ التحصیل بیکار زیاد داریم
میگفت من جزشون نیستم
منم میگفتم ان شاء الله
از دانشگاه که فارغ التحصیل شدیم
گهگاهی بهش پیام میدادم
و میگفت در به در دنبال کارم و دیگه دارم ناامید میشم و ...
منم بهش روحیه میدادم
ولی خب از شما چه پنهون ته دلم میگفتم دیدی به حرفم رسیدی خانوم پر مدعا؟
تا اینکه ی روز بهم پیام داد که یه کار خوب پیدا کردم و حقوقش خیلی خوبه و ...
بعد گف تو چکار میکنی و منم گفتم پیگیر علایقم
خندید و گفت ی ریالی هم ته جیبت نمیاد با این علایقت
اینجا بود که متوجه یه چیز تقریبا جدید در درونم شدم
و اون حسادت بود
یجورهایی دلم نمیخواست پیشرفت کنه
درامد بیشتر کسب کنه و ....
میخواستم به اشتباه بودن حرفاش برسه
ولی خب این حسادت
ضربه ای به اون وارد نمیکرد
بلکه داشت خودمو خیلی اذیت میکرد
امام علی (ع) :
«کیفر آدم حسود برای تو همین بس که در وقت سرور و خوشحالی تو، او غمگین و غصّهدار است»
دیگه وقتی سوال میپرسید چکار میکنی ،انگار میخواستم خودمو بهش ثابت کنم
انگار برای خودم نبودم..
کم کم کلا ارتباطمو باهاش قطع کردم
تا اینکه ی کتاب خوندم و سعی کردم این حسادت رو از دل خودم بکنم
شروع کردم براش دعا کردن
براش درامد بیشتر خواستن
حال دلم بهتر شد ولی هنوز نمیتونستم دوستش داشته باشم
تا اینکه عضو گروه دوستان کردمش
خواست شروع کنه حرف زدن های معمولش رو
بهش گفتم راستی لعیا برات خیلی دعا کردم
که توی این کارت بیشتر و بیشتر موفق بشی:)
گفت وای مرسی و ...
چند روز بعد پیام داد که توی یک کارخونه هم بهش پیشنهاد کار شده
تمام تلاشمو کردم که از صمیم قلب براش خوشحال باشم و همینجورم شد:)
و کلی براش ارزوی موفقیت و ... کردم
چندتا پیشنهادم بهش دادم که با درامدش چکار کنه
و کلی تشکر کرد و ...
چند وقت بعد یه متن ادبی راجب ویژگی های دوست خوب پیدا کردم و براش فرستادم که یعنی مخاطبش تویی،گرچه اکثر اون ویژگی ها رو نداشت
ولی خیلی خوشحال شد و برای اولین بار گفت
فائزه اگه هربدی در حقت کردم من رو ببخش
و واقعا خوشحالم که پارسال باهات اشنا شدم
منم نوشتم درس های بزرگی بهم یاد دادی دوست جونی
و توی دلم گفتم الهی شکر :)