توی طاقچه دنبال یک نویسندهی گمنام میگشتم و بعدش توی یوتوب دنبال یک موسیقی که خوانندش رو نمیشناختم.
چراشو نمیدونم، شاید بخاطر اینکه متوجه اهمیت ادم های عزیزی شدم که تا حالا بهشون توجهی نداشتم و برام تبدیل شده به یک تلنگر و شایدم یک ترس!
کتاب رو پیدا کردم و کز کردم زیر پتو، یکدفعه یه رعد و برق زد و چند لحظه بعد یه بارون شدید
یاد چشم هاش افتادم؛ دقیقا همینقدر یهویی شروع به باریدن کردن. انگار من شده بودم رعد و برق زندگیش و علت باریدنش
اون همیشه هوامو داشت و من هیچ وقت ندیدمش
اون دوشنبه ی لعنتی اومد پیشم و گفت که برای بار سوم مشروط شده و در نتیجه از دانشگاه اخراج میشه
بهش گفتم خب چرا تلاشت رو نکردی؛ حیف بود و از این جور حرف های مزخرف
گفت: شاید اگه یکبار بهم میگفتی درس بخون، وضعیت جور دیگه ای میشد! شایدم نمیشد و همچنان همه ی حواسم پرت تو بود!
میدونی دیگه اصلا نمیدونم کی هستم، علایقم چیه، دوست دارم چه کاری انجام بدم ولی همه ی علایق تو رو از برم
میون تک تک خاطراتم تو رو پیش خودم تصور کردم، همه ی اتفاقات زندگیم گره خوردن به تو
اصلا دیگه فرق بین خیال و واقعیت رو نمیدونم
یادته گفتی عاشق عطر تلخی
از اون روز به بعد همیشه عطر تلخ زدم، پیش خودم گفتم وجود من رو که حس نمیکنی شاید عطر تلخم من رو متوجه تو کنه.
با هر جمله ای که میگفت؛ ترس از نبودنش بیشتر دلم رو میلرزوند ولی بازم هیچی نگفتم و رفت.
رفت و اینبار من هر ثانیه ام رو باهاش تصور میکردم. هر روز امید میبستم به یک امید واهی
یک دروغ شیرین برای مخفی نگه داشتن یک حقیقت تلخ...
دیگه هیچ وقت ندیدمش ولی از اون روز دیگه این ترس همیشه همراهمه، دیگه حواسم هست که بعضی ادم ها فقط منتظر یک جمله ان
یک جمله که بفهمن حضورشون برات مهمه
که بهشون لبخند بزنی و مواظب باشی رعد و برق زندگیشون نباشی.
حواست هست؟
مواظب این ادم های زندگیت باش؛ ادم هایی که مهربونی هاشون برات عادی شده ولی وقتی برن؛ نبودشون هیچ وقت برات عادی نمیشه..