بی بی جونم روی دست چپش، پیش انگشت شصتش یه ماه گرفتگی داشت، دقیقا شبیه یه ماه کوچیک و من عاشق ماه گرفتگی دست بی بیجون بودم.
بی بی جون داستانهای زیادی راجب ماه گرفتگی میگفت و منم با هر داستان پرت میشدم تو دنیای خیال و اصلا دلم نمیخواست به این فکر کنم که حقیقت دارن یا نه!؟
اصلا مگه چه کسی حقیقت رو تعیین میکنه!؟
یبار که با همه دخترخاله، دخترداییها خیاری کنار هم خوابیده بودیم، بی بی جون یه داستان جدید راجب ماه گرفتگی دستش تعریف کرد.
میگفت ۱۶ بهمن توی یک شب سرد زمستونی وقتی که ماه کامل بود و زیباییاش رو به رخ همه میکشید؛ دختری به دنیا اومد. دختری که بعد از ۱۳ سال نازایی مادر به دنیا اومده بود. اون شب ماه به اون بزرگی در برابر عظمت قلب دخترک چیزی برای عرضه نداشت. واسه همین کوچیک و کوچیک و کوچیکتر شد و افتاد روی دست دخترک.
از اون موقعه تا همین حالا که دخترک به پیرزنی ۷۰ ساله تبدیل شده، ماه سجدهکنان روی دستش جولان میده و با مرگ پیرزن، این ماه کوچولو میشینه رو دست دخترک دیگهای که نور بتابونه به قلب باقی آدمها
همون موقعه تو عالم بچگی پرسیدم: بی بیجون وقتی مردی، میشه ماه کوچولو روی دست من بشینه.
همه سریع گفتن خدانکنه، زبونتو گاز بگیر
منم گفتم: مگه مرگ چه عیبی داره، مامانم گفته ادما وقتی بمیرن میرن پیش خدا
بی بی جونم گفت: قلب تو اینقدر بزرگه که بدون این ماه کوچولو هم به قلب باقی آدمها نور میتابونی ولی من از این جواب قانع نشدم و هرشب قبل خواب از خدا یه ماه گرفتگی میخواستم.
بزرگ تر شدم و بی بی جون تنهاتر
دیگه هر کدوم از بچههاش یه شهر رفته بودن و خودش تنها تو یه خونه زندگی میکرد.
وقتایی که ناراحت بود با ماه گرفتگی روی دستش حرف میزد از اینکه اونه که جلوی قلبش رو گرفته و نمیذاره نور امید بهش برسه ولی دوباره پشیمون میشد و میگفت همین ماه گرفتگی، واسطهی عشق من و بابابزرگت شد. همیشه وقتی که بابابزرگت رو بغل میکردم میگفت شونههات دوای ماهگرفتگیهای قلبمه.
بابابزرگت مثل پدرش اهل شعر و شاعری بود ولی با شعر نمیشد پول دراورد؛ واسه همین یه مغازه تعمیر ساعت زد وقتی که ساعت بدقوارهی خونه رو بردم که درست کنه، سرش پایین بود همین که ساعت رو دادم دستش، چشمش به ماه گرفتگی دستم خورد و یه لحظه سرشو اورد بالا، نگاهی که به عشق ختم شد. از اون روز به بعد هرچی شعر میگفت؛ امکان نداشت داخلش ماه به کار نبره.
الان بیبی جونم زیر خاکه ولی من مطمئنم هنوز که هنوزه روحش به قلب خانواده نور میپاشونه :)