توی پست‌هایی با عنوان « زندگی من و تو » می‌خوام تجربه‌هام و مطالبی که از زندگی مشترک میدونم؛ براتون بگم
بله من باید در برابر بزرگان مجلس درس پس بدم :)
ولی خب این مطالب  اگه حتی به درد یک نفر هم بخوره، باعث خوشحالیه
خیلی‌ها پرسیدن، چیشد که تصمیم به ازدواج گرفتی؟
خب داشتم ترشیده می‌شدم مامانم شوهرم داد :)
نه جدا از شوخی حس می‌کردم به اون درک از زندگی رسیدم که بتونم یه ادم رو با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاش دوست داشته باشم.
به اون شناخت نسبی از جنس مرد رسیدم
به اندازه‌ی کافی از مجردی و بودن با دوستام کیف کردم ( بعدا این رو توضیح میدم)
یه خلا حس می‌شد تو زندگیم
نه لزوما خلا عاطفی
به ینفر احتیاج داشتم که بتونم قدم‌های بعدی رو باهاش بردارم. ینفر که اگه خسته شدم، بتونه من رو هل بده و برعکس ( در زمینه کاری، مذهبی، عاطفی، فردی، اجتماعی و همه چیز)

به قول شمس:در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی, نمی توانی حقیقت را کشف کنی فقط در آینه انسانی دیگری است که می توانی خودت را کاملا ببینی.

به یک ثبات شخصیتی رسیده بودم
تو تصمیم گیری‌هام کاملا مستقل شده بودم
تونسته بودم نتیجه‌ی اشتباهاتم رو بپذیرم و گردن شخص دیگه‌ای نندازم ( توضیح: اصولا افراد وقتی توی کاری شکست می‌خورن یک مراحلی رو طی میکنن که شامل
۱) عصبانیت ۲) مقصر دونستن دیگران ۳) احساس سرخوردگی ۴) ناراحتی و افسردگی ۵) پذیرش اشتباه ۶) تلاش مجدد
خب حالا اگه همه ی این مراحل (تازه برای برخی مرحله‌ی ۵ و ۶ وجود نداره ) خلاصه بشه فقط در مرحله‌ی ۵،۶ چی میشه؟
نمی‌تونم ادعا کنم این مدلی شدم ولی تلاشم همین بوده لااقل خیلی کم اتفاق می‌افته که کسی رو مقصر بدونم

به این درک رسیده بودم که آدم‌ها خوب مطلق نیستن و قرار نیست در تلاش باشم که با همسرم هیچ تفاوتی نداشته باشم ( مهم‌ترین کمک برای رسیدن به این درک زندگی در اجتماع و به خصوص خوابگاه )

و مهم تر از همه تلاش خیلی جدی برای شناخت خودم داشتم!
تا حالا هر وقت صحبتی اینجا داشتم، از لفظ قطعا استفاده نکردم
ولی الان می‌گم قطعا مهم‌ترین کار قبل از تصمیم به ازدواج شناخت خودتونه!
شما تا خودت رو نشناسی؛ نمیتونی تشخیص بدی که می‌خوای کنار چه کسی قدم برداری
نمی‌تونی تصمیم درستی بگیری
نمی‌تونی طرف‌مقابلت رو بشناسی
نمی‌تونی منشا اختلافات رو پیدا کنی
و مهم‌تر از همه نمی‌تونی اون‌ها رو حل کنی
اینجا چندین مثال به ذهنم رسیده که در زندگی واقعی خودم و اطرافیانم اتفاق افتاده ولی برای طولانی نشدن پست فقط به یک مورد اکتفا می‌کنم
نرگس، دختر دایی‌ام تصمیم به ازدواج با یک اقایی می‌‌گیرن و قرار می‌شه که توی مراسم نامزدی فامیل درجه یک برای اولین بار اقای داماد رو ببین ولی این مراسم بهم می‌خوره؛ چرا؟!
چون به گوش نرگس می‌رسه که آقا داماد خیلی زشته !
خلاصه نرگس‌هم میگه که باید دوباره فکرهاشو کنه و از غربیه و آشنا به نرگس‌مشاوره میدن تا اینکه مادر جنابعالی من رو برای مشاوره خصوصی می‌فرستن!
- نرگس تو چقدر تو زندگی حرف بقیه برات مهمه
+ اصلا برام مهم نیست،‌ مردم همه چی می‌گن
- یعنی مثلا‌ تاحالا نشده لباسی، کیفی، چیزی بخری و از نظرت خودت قشنگ باشه ولی وقتی بقیه ازش ایراد گرفتن دیگه اون رو نپوشی؟
+ هوم خب چرا تا حالا شده، زیادم شده ولی برای چیزای کوچیک اینجوریم،‌ این مسئله که فرق داره
- خب چرا تصمیم گرفتی با این اقا زندگی کنی؟
+ خب وضع مالیش‌خوبه، مهربونه، جربزه داره، خانواده‌ی خوبی دارن
- خب الان یعنی این ویژگی‌ها رو نداره؟
+ چرا خب داره
- پس چرا به شک افتادی؟
+ خودم برای چهره‌اش شک داشتم و الان که بقیه گفتن شک‌م بیشتر شد
- یعنی ظاهر برای تو از همه‌‌ی اون ویژگی‌هایی که گفتی مهم‌تره؟
+ نه!
خلاصه بعد از کلی حرف زدن،‌ نرگس قانع شد که حرف مردم خیلی براش مهمه!
- بنظرم باید جواب منفی به این اقا بدی
+ خب سعی می‌کنم حرف بقیه برام مهم نباشه
- عزیزم شما الان ۲۶ سالته، یه عمر این مسئله برات مهم بوده نمیتونی یه شبِ کاری کنی که برات مهم نباشه! نمیتونی ازدواج کنی به امید اینکه تغییر می‌کنی!
خلاصه دختردایی جواب منفی میده و در حال حاضر با اقای دیگه‌ای ازدواج کردن و راضی هستن :)
خیلی از اوقات ما معیارهای ازدواجمون چیزهایی هستن که برای دیگران مهم هستن نه خود ما، بخاطر همین باید اول خودت رو بشناسی، برای خودت اولویت بندی کنی، خط قرمز مشخص کنی تا بتونی نقاط ضعف و قوت خودت رو تشخیص بدی، تازه بعد از تشخیص دادن سعی کنی نقاط ضعفت رو برطرف کنی بعد به دنبال پیدا کردن این ویژگی‌ها در طرف مقابل باشی :)
این مسائل لزوما ربطی به ازدواج سنتی و غیر سنتی نداره. این مسائل نوعی مهارت در زندگی‌ان که برای هر شخصی از نظرم لازم و ضرورین :)