هیچ وقت ادم تک بعدی نبودم
واسه همین زمان دانشجویی از ایام امتحانات بدم میومد چون مجبور بودم فقط درس بخونم
که البته این مشکل هم سالهای بعد برطرف شد البته با روش درسنخوندن :)
الان تقریبا تمام ذهن و فکرم شده مدرسه
مدتهاس توی وبلاگم مطلبی ننوشتم
کانالهای تلگرام، پینترست، گوگل، گالریم، کتابهام
همه و همش شده مربوط به مدرسه و خب این چیزیه که من واقعا دوست دارم
وقتی به این فکر میکنم که تک تک این ثانیههایی که من دارم صرف میکنم باعث رشد و پرورش چند بچهی گوگولیه خب خیلی لذت میبرم
باورم نمیشه تو این مدت کوتاه، بچهها اینقدر بهم احساس پیدا کردن
واقعا پاکترین و صادقترین احساس رو بچهها دارن و شنیدن دوست دارم از زبونشون خیلی لذت بخشه
با اینکه برای یه معلم خوب بودن توی دستههای مختلفی باید رشد کرد و نمیشه گفت ادم تک بعدی شدم ولی دیشب چند ساعتی رو سعی کردم به مدرسه فک نکنم :)
رفتم و به کانالهای تلگرام دوست داشتنیم سر زدم
یه معجون درست کردم
وب گردی کردم
با د رفتم بیرون
لباسهای هندی خوشکل رو توی پینترست نگاه کردم!!
و خب خداروشکر :)
بابت همه چی :)
توی همین یک ماه هم کلی خاطره تلخ و شیرین ساخته شد برام
روز اول یزدان که یه پسر توپولو و خنده رو
هرچی ازش میپرسیدم؛ خجالت میکشید و سرش رو مینداخت پایین
یهو چشمم به کیفش افتاد که عکس کارتون سگ نگهبان بود
بهش گفتم ا کیفت عکس سگ نگهبان، کارتونش رو دیدی؟؟
یهو سرش رو اورد بالا و چشماش😲😲شد و گفت مگه شما دیدین؟
گفت بله که دیدم خیلی قشنگ بود ( بنده خدا هنوز با کودک درون من آشنا نبود)
یهو چشماش اینجورش شد😍😍 و شروع کرد که دیدین فلان جاش اینجوری شد و ...
منم با همون ذوق تعریف کردم و خب دیگه باهم دوست شدیم :)
بعد که مامانش اومد دنبالش
داشت میرفت بعد برگشت و خیلی مهربون نگام کرد و خواست چیزی بگه که باز خجالت کشید و سرشو انداخت پایین :)
یه شاگرد دیگه دارم که خیلی تو کلاس مجازی کم فعالیت میکنه و بعضی روزها هم اصلا نیستش
خب به روشهای مختلف پیگیر شدم و جواب نداد
تا مادربزرگش اومد مدرسه. دو کلمه حرف زد و بعد زد زیر گریه.
اون لحظه توی شک بودم و سریع یه لیوان اب ریختم و دادم دستش
گفت که مامان بابای امیرحسین دارن جدا میشن و زندگیشون بهم ریخته..توروخدا حواست به امیرحسین باشه خیلی باهوشه ولی دیگه همش بهونه گیری میکنه.
بعضی وقتها هم که میشینه پای گوشی، خواهر بزرگترش کمکش میکنه و ...
و من واقعا نگران آیندهی بچهای شدم که داره قربانی اشتباه بزرگترهاش میشه..
بیخیال کرونا دست مادربزرگ رو گرفتم و سعی کردم لااقل یکم بهش دلگرمی بدم و بگم که تمام حواسم به نوهی باهوشش هست...
دیروزم مادر سبحان اومده بود و بهش گفتم
سبحان استعداد عجیبی توی قصه گویی داره و یکهو شروع کرد زیرلب ذکر گفتن بعدشم گفت خانم معلم یه ماشاءالله بگید !!!
بعدش زد به میز
خواستم بگم میخواید برم تخم مرغ هم بیارم بشکونید خیالتون راحت شه سبحان رو چشم نمیزنم :///
+ میدونم یکم پست بی سر و تهی بود ولی چه کنم دلم برای نوشتن تنگ شده بود :)