پارت یک(واقعی): روز اخر مهلت ارسال عکس برای نمایشگاه بود
تو خیابونها میچرخیدم و مشغول عکس گرفتن بودم که دوتا پسر بچهی آدامس فروش اومدن پیشم و اصرار میکردن ازشون آدامس بخرم
اول توجهی نکردم ولی بعد دقیق شدم روی صورت پسر بچه
چشمهای قهوهای روشن..
چشمهایی که انگار درونشون طوفان شن به پا بود
رنگ چشمهایی که خیلی دوست داشتم
بهش گفتم ازت ۱۰ تا آدامس میخرم فقط میشه ازت عکس بگیرم؟!
لبخندی زد و گفت باشه
دوستش گفت: نه محمد نزار ازت عکس بگیره الان میزاره تو اینترنت و همه عکست رو میبینن.
رو به محمد کردم و گفتم: اجازه نمیدی عکست منتشر بشه؟!
دوستش گفت: نه اجازه نمیده
دستش رو گرفت و داشت میکشید که محمد گفت: بگیر خاله فقط ۱۰ تا آدامس یادت نره.
لبخندی زدم و اونم خندید
خندهای به ظاهر عمیق، با ردیف دندونهای زرد شده. منم زوم کردم رو صورتش و عکس گرفتم.
۱۰ تا آدامس خریدم و عکس رو برای اقای « ب » فرستادم
از عکس کلی تعریف داد و گفت فایلشو براش بفرستم تا چاپ کنه برای نمایشگاه
فایل تا ۹۰٪ لود شد و بعد حذف ....
پارت دوم( شاید واقعی): توی دانشگاه معروف بود.
اطلاعات عمومیبالایی داشت و ادم از همصحبتی باهاش خسته نمیشد
یه روز من رو به خونش دعوت کرد.
با کمال میل قبول کردم و وقتی رسیدم با انبوه قفسههای کتاب روبهرو شدم که مملو بودن از کتابهای مختلف
با ذوقگفتم: همهی این کتابها رو خوندین؟
گفت: با همشون زندگی کردم
میگفت این روزها وقتی میگی کتابی ۱۰۰ هزار تومنه، طرف میگه پول ندارم
ولی اگه مانتویی ۱۰۰ هزار تومن باشه؛ براش صف میبندن. مانتویی که شاید یک بار فقط بپوشن!
حرفش رو تایید کردم و بعد گفتم: اگه شما همهی این کتاب رو خوندین؛ میخواید اونها رو به موسسه اهدا کنید تا بچهها هم بخوننشون؟!
سکوت کرد
راستش اولین باری بود که میدیدم در برابر سوالی سکوت میکنه!
پارت سوم:( فیلم کوتاهی که گناه پارت یک رو به یادم آورد)
پارت چهارم( واقعی): توی تاکسی نشستم؛ راننده از دولت دزد و نماینده دزد و وزیر دزد میگفت. موقع پیاده شدن وقتی که بهش ده هزار تومن دادم بقیه پولم رو نداد و گفت پول خرد نداره! درصورتی که مسافر قبلی بهش پول خرد داده بود.
پارت پنجم( شاید واقعی): گفت: پیج اینستا نداری؟ گفتم: نه من وبلاگ نویسم! پیجش رو نشونم داد که سراسر عکسهای خودش بود. بادی به غبغب انداختم و گفتم جای صورتم تو البومِ و جای خود واقعیم تو نوشتههام
شب چشمم خورد به این نوشته تو کانال دوران
در تذکرة الاولیاء اومده:
«و گفت: در خواستم از حق تعالی که مرا به من نمایی-چنانکه هستم-
مرا به من نمود با پلاسی¹ شوخگن² . و من همی در نگرستم و میگفتم: من اینم؟!
ندا آمد: آری.
گفتم: آنهمه ارادت و خُلق و شوق و تضرع و زاری چیست؟
ندا آمد: آنهمه ماییم. تو اینی.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. تکه ای از پارچه کهنه، نوعی فرش پشمی زبر که ارزش آن کمتر از قالیست
۲.چرک آلود