داشتم میگفتم، به نظرم من نسل اشتباهی به دنیا آمدم.
باید پدری داشتم متولد ۱۳۲۰ یا ان حوالی؛ پدری که از کودکیش و هراسش از سربازان شوروی در خیابانهای شهر بگوید و یا از خاطرات عاشق شدنش در سینمای کریستال و خوردن لبوی داغ از تقاطع لاله زار
از ان شب متفاوت اکران فیلم، از ان خاطرات تکراری و شیرین با شروعی همیشگی:
درست وقتی نور سیاه و سفید پردهی سینما روی صورت مادرتان که گیسوان بازیگوش مشکیِ حالتدارش از کنار روسریاش دلبری میکرد، افتاد؛ متوجه نگاه من شد و چشمان مشکیاش را از خجالت لطیفی نرم برهم گذاشت و چهرهاش از شرم شیرینی تافته شد و همچون آتشی، گل انداخت
و هر بار مادر دوباره لپانش گل میافتاد و دوست دارمهایش میان سیاهی مردمکهایش حل میشد.
باید دختری از نسل دههی پنجاه بودم که کتابهای کافکا، ،محمود دولت ابادی، هنری جیمز را ردیف کرده بودم کنار کرسی و شبهای سرد زمستان دور از چشم مادر و پدر و انبوه خواهران و برادران؛ تک غزلی مینوشتم به یاد پسرکی که به دستم اعلامیه داده بود.
باید در نسل مانتوهای اپلدار با روسریهای گره زده بودم با ساعت کاسیویی بسته شده به مچ باریک دستم.
اری جانا؛
مگر میشود نوار کاست های فرهاد و ستار و عارف را شنید و در اغوش خیال سکنا نگزید؟!
مگر میشود با رقص رنگهای پشقابهای لعابی، دامن چیندار گلگلیات را به رقص درنیاوری!؟
مگر میشود در فنجانهای گل سرخ، چای بنوشی و مست نشوی؟!
کاش دو دهه عقبتر به دنیا آمده بودم و به جای سوار شدن در مترو و دفن شدن میان انبوه ادمیان؛ با مغزهای خاموش و قلبهای شمارشگر، میان کوچههای طاقدار پشت موتور وسپا پدرجان می نشستم
با ظاهر سادهای که از مردانگی و مروت درونش خبر میداد، نه برگرفته از فستیوال فشن این روزهای ما!
دلم کمی سادگیهای پر نقش و نگار آن حوالی را میخواهد
تو خطابم کن امل!
من خطابههای قلبم را میپذیرم...