زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

پیوندها

مادر شدم....

چقدر این چهار حرف رو دور می‌دیدم و چقدر الان شنیدن این آوای چهار حرفی برام آشنا شده.

مادر !

این جمله‌ی تکراری که تا مادر نشدی یا تا بابا نشدی؛ نمی‌فهمی. الان با گوشت و پوست و استخون درک می‌کنم. 

می‌دونی اون روز به د می‌گفتم: چجوری همچین عشقی و همچین حس خاصی یه جای قلبمون مخفی شده بود و ما الان درکش کردیم؟ 

خیلی جذابه نه!؟ یه مدل دوست داشتن و عشق که اصلا نمی‌دونستی وجود خارجی داره. قبلا فکر می‌کردم احتمالا بچه‌ام رو کمی بیشتر از برادر زاده‌ام دوست دارم ولی الان می‌فهمم که اصلا جنسش، لطافتش و همه‌ی ابعاد وجودی این عشق فرق داره.

بخاطر همین حس کردم نباید جای همچین حسی توی وبلاگی که یار قدیمی من بوده؛ خالی بمونه.

وبلاگ قبلی‌ام ۵،۶ تا دوست بودیم که فقط منتظر بودیم که ستاره‌ی یکیمون روشن بشه و سریع می‌‌رفتیم و نظر می‌ذاشتیم و گپ می‌زدیم. یه محبتی بینمون بود فارغ از جنسیت و بیان کردن. توی این وبلاگ هم دوستی‌های قشنگی شکل گرفت. بعضی‌هاش با کانال تلگرام ادامه پیدا کرد و بعضی نه. دیگه فکر می‌کردم هیچ وقت اینجا قرار نیست بنویسم. حتی ۱۴۰۴/۰۴/۰۴ هم گذشت و ننوشتم :)

ولی امشب وقتی به سختی چشام باز می‌شن. وقتی نگاه مژه‌های بلند پسرک کردم. فهمیدم به جز نوشتن توی دفتر خاطراتم‌، اینجا هم باید چراغش روشن بشه :)

و الان فهمیدم که دلم براتون تنگ شده بود رفقای وبلاگی :)

۱۱ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۴ ، ۲۳:۵۷
Faezeh

وقتی این چالش رو دیدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید؛ چشم‌های سبز حسن بود...

حسن پارسال شاگردم بود. چشم‌های سبز خیلی قشنگی داشت و یک عینک که ضخامت عدسی‌هاش مشخص بود. مادر حسن فقط اول سال بهم گفت که چیزی توی سر حسن نخوره و من هم سوال دیگه‌ای نپرسیدم. حسن خیلییی پسر احساسی بود. یه روز بهم گفت: خانم چشم‌های شما چه رنگیه؟ 

گفتم: قهوه‌ای

گفت: پس دیگه رنگ مورد علاقه‌ی منم قهوه‌ایه و از اون به بعد تو نقاشی‌هاش همه چیز رو قهوه‌ای می‌کشید.

آخرای سال خیلی غیبت داشت و وقتی زنگ میزدم احوالش رو بپرسم؛ مادرش انواع بهونه‌ها رو میورد و چیزی نمی‌گفت.

اول سال حسن رو دیدم که قدش بلندتر شده بود و داشت می‌رفت کلاس دوم. تا من رو دید سریع اومد پیشم و گفت: سلام خانم. نگاهش کردم و از دیدنش کلی خوشحال شدم.

یک هفته گذشت که معلم کلاس دوم رو دیدم. چشماش خیس بود. بهش گفتم خانم ح چیشده!؟

گفت: حسن رو یادته؟

گفتم: آره

گفت: مادرش اول سال اومده پیشم و بهم گفته که حسن بیماری نادر چشم داره. چشماش به سرعت داره ضعیف و ضعیف‌تر می‌شه. بخاطرش از شهر، رفتیم روستا و تحت نظر بهترین دکتر‌ها بوده ولی اثر نکرده. الان شماره‌ی چشماش اندازهٔ یه پیرمرده. خانم ح پرسیده مگه چنده؟ مادرش گفته شماره ۹. مادرش ادامه داده که توروخدا حواستون بهش باشه. نباید ضربه‌ای به سرش وارد بشه. اصلا نباید هیجانی بشه و یه عالمه توصیه دیگه... خانم ح با نگرانی گفته: آخه چجوری بچه‌ای به این سن رو نذارم هیجانی بشه و مادرش در جواب گفته: چاره‌ای ندارم از تابستون اینقدر محدودش کردم که اعتماد به نفسش افت کرده. خودش اومده بهم گفته: مامان من با بچه‌های دیگه فرق دارم؟؟ دیگه دلم نمیاد، نذارمش مدرسه.

خانم ح همینجور می گفت و من چشام پر اشک شده بود. ادامه داد ولی امروز  مامانش اومد مدرسه و بهم  گفت: تو چیزی به حسن گفتی؟

خانم ح گفته نه.

مامانش گفته: پس حسن از کجا شنیده؟ اومده بهم گفته: مامان من دارم کور میشم؟ اینجا مامان حسن زار زار گریه کرده ... گفته بخدا طاقت ندارم. هر روز دارم میمیرم و زنده میشم و هیچ کاری از دستم برنمیاد.. اگه از اول نابینا بود یه چیزی ولی چجوری الان یهو نبینه... بخدا هرکسی بهم می‌گه ماشالله چقدر چشمای بچه‌ات قشنگه، گریم می‌گیره..

خانم ح می‌گفت و من به معجزه فکر می‌کردم...

خانم ح می‌گفت و من به چشم‌های حسن فکر می‌کردم...

خانم ح می‌گفت و من به نقاشی‌های قهوه‌ایش فکر می‌کردم...

۷ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۲ ، ۱۸:۳۴
Faezeh