زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

زندگی من و تو

زندگی بی رویِ خوبش، بدتر است از مُردگی

پیوندها

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

حدود سه ساعت و نیم راه بود تا برسیم به یه زمین خارج از شهر.

د با چندنفر قرار داشت و منم بخاطر اینکه توی راه تنها نباشه؛ با اصرار همسفرش شدم.

زمین اونطرف ریل قطار بود. د اومد که با ماشین بره اون سمت ولی ماشین گیر می‌کرد به ریل قطار و رد نمیشد.

من بهش گفتم اشکالی نداره. ماشین رو بذار این طرف ریل و تو با ماشین اون آقا برو سر زمین.

قبول کرد و دنده عقب گرفت و روی شیب حدودا سه متر عقب‌تر ایستاد.

تاکید کرد که درها رو قفل کنم و منم با یه لبخند بهش گفتم: نگران نباش :)

هوا مه شدید بود. از ذهنم گذشت که نکنه یوقت قطار بیاد و بعد دوباره گفتم نه بابا قطار از این جا رد نمیشه. حتما یه ریل فرسوده‌اس

زنگ زدم به د گفتم چه خبر شیری یا روباه؟ گفت هنوز معلوم نیست. بعد با خنده بهش گفتم د اگه یوقت قطار اومد چی؟ همون لحظه سمت راستم رو نگاه کردم که یهو فقط چراغ قطار رو توی مه دیدم. داد زدم د قطارررر قطااااااررر

چون روی شیب بودم اصلا تشخیص نمی‌دادم چقدر از ریل فاصله دارم. با خودم گفتم نکنه قطار باری، چیزی باشه و به ماشین بخوره. سریع نشستم پشت فرمون‌.

ترمز دستی رو اومدم بخوابونم که برعکس همیشه خیلی سفت بود و با زور دوتا دستم خوابوندمش

ماشین رو روشن کردم در حالی که دستام میلرزید و بجای اینکه دنده عقب بگیرم روی دنده یک حرکت کردم. 

قطار بوق بلندی کشید ‌و تنها کاری که کردم این بود که ترمز گرفتم و چشمام رو بستم.

صدای قطار اومد که با سرعت داشت رد میشد و چشمام رو که باز کردم؛ وحشت کردم.

فاصله‌اش خیلی خیلی کم بود. شدیدا به گریه افتادم...

قطار رد شد و د رو اون سمت ریل دیدم که روی دو زانو افتاده و گریه می‌کنه. 

د اومد و در رو باز کرد و چند دقیقه توی بغل هم گریه کردیم. 

خودش رو مقصر می‌دونست که چرا تنهام گذاشته و ماشین رو دورتر پارک نکرده.

گفت به محض اینکه گفتی قطار، دویدم سمتت ولی از ترس اینکه اتفاقی برات نیفته چند بار توی راه افتادم زمین و  همین الان، زانوهام کاملا بی‌جونن

منم همش به این فکر می‌کردم که چقدر نزدیک به مرگ بودم ...

اینکه می‌گن آدم وقتی استرس داشته باشه، مغزش درست کار نمی‌کنه رو کاملا درک کردم.

اینکه چرا از ماشین پیاده نشدم. چرا اینقدر هول شدم که دنده یک گرفتم و ...

به این فکر کردیم که خدا می‌تونه تو یه لحظه همه چیز رو کن فیکون کنه 

تا چند لحظه قبلش داشتیم برای آینده برنامه می‌ریختیم و آرزوهای بزرگی داشتیم و فقط توی چند ثانیه همه‌ی اون آرزوها نزدیک بود به مرگ ختم بشه..

 

۱۰ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۱۳
Faezeh