چند خاطره از پسرام :)
یکی از بچهها برام نقاشی کشیده؛ میگه خانم معلم این شمایید
منم چشام قلبی شد و گفتم ممنونمم پس این آقایی که کنارمه کیه!؟
گفت اون همونیه که خونه منتظرتونه تا شما بری پیشش :))))
نمایش مرتبط با درس داشتیم.
هر کدوم از بچهها یه ماسک حیوانات قرار بود بردارن
به منم اصرار کردن که توی نمایششون باشم و منم قبول کردم
بچهها یکی یکی ماسکهاشون رو برداشتن و رفتم ماسک آخر رو که برای من بود؛ بردارم که با یک صحنهیدلخراش مواجه شدم.
بله یک خر بود :/
ولی خب خداروشکر هنوز برای بچهها خر، فحش محسوب نمیشه و به قول شاعر خر حیوان نجیبی است!
حسن میپرسه خانم شما همین درسها رو به پسرتونم یاد میدید!؟
میگم نه؛ پسرهام شمایید دیگه
میگه پس به دخترتون یاد میدید؟
میگم نه دختر ندارم
میگه خب میخواستم همین رو بفهمم که بچه دارید یا نه
من: :////
بچهها رو همراه با مادرشون بردیم اردو توی یک فضای کاملا باز
بعد یکی از مادرها بهم چای تعارف کرد
گفتم: نه خیلی ممنونم
بعد میکائیل پیش همهی مادرا گفت: خانم بخورین همونجوری که هر روز از تغذیههای ما میخورین:/
بعد حالا حتی یکبار نشده که سر سوزنی من از تغذیههاشون بخورم :///
اونوقت میگن حرف راست رو از بچه بشنو
+ اینم چالش شارمین عزیز. بهونهی خوبی شد برای یه پست جدید :)
+ این روزهام خیلی خاصه!!! بخشی از روز از ته دل بخاطر اتفاقاتی که میوفته میخندم و بخشی از روز اینقدر فشار جریانات زیاد میشه زار زار گریه میکنم
خدایا دمت گرم؛ اینقدر روی تند سریع نزن :)
چقد اینا شر و شیطونن :)))