زندگی من و تو

زن ستیزی _ بخش اول


دوساعت با د راجع به قوانین زن ستیزانه صحبت کردم.

اینکه اسلام بیشترین دفاع رو از حقوق زنان کرده ولی درحال حاضر خیلی از موارد زن ستیزانه است. چرا!؟

۱) نفع شخصی عده‌ای در وارونه کردن قواعد

۲) به روز نشدن خیلی از احکام دین 

۳) کسانی که در لباس تصمیم گیری‌ان، آقا هستن

 
بحثمون با این شروع شد که طبق قانون، شهادت دو زن برابر با شهادت یک مَرده و یک زن به تنهایی نمی‌تونه شهادت بده‌ ( جز موارد خیلیی نادر)
به د گفتم تو تمام تلاشت رو بکن که در نقش مخالف من باشی حتی اگه اعتقادت موافق منه تا بتونم به تمام ابعاد این مسئله توجه کنم.
بهش گفتم بنظرت علت این قانون چیه؟
گفت فکر کنم از شهید مطهری شنیدم که احساس و عواطف زن دو برابر مرده به همین علت شاید نتونه درست تصمیم‌گیری کنه و احساسش مانع از منطقش بشه
گفتم: یعنی زن بر اساس احساساتِ بدون منطق تصمیم می‌گیره؟ این حکم کلی یعنی همه اینجورن در صورتی که من تعداد زیادی خانم می شناسم که کاملا منطقی تصمیم می‌گیرن و در منصب‌هایی دارن فعالیت می‌کنن که باید دارای درایت و منطق باشن.
زن عشق و احساس زیادی داره ولی این تناقضی با تصمیم منطقی نداره. همونجور که وجود احساس و عشق در مرد هم فضیلت محسوب میشه. دیگه با احساس‌تر از یه مادر که فرزند عزیز خودش رو به جنگ می‌فرسته؟ 
 اتفاقا ساختار زن مدلیه که همش باید پا روی احساساتش بذاره.
در ثانی چرا این احساسات زن در موارد دیگه مورد توجه قرار نگرفته؟
چرا به مرد اجازه داده ۴ همسر بگیره وقتی هر زنی با حداقل عزت نفس با این کار، احساساتش جریحه‌دار میشه.
گفت خب پس خطبه ۸۰ امام علی چی؟ اون هم به این مطلب اشاره می‌کنه و حتی می‌گه زن‌ها ناقص العقل هستن.
گفتم: در عنوان این حدیث سید رضی اورده در 《مذمت زنان》به نقل از کی؟؟ امام علی. امامی که زنان اجازه داشتن آزادانه با صدای رسا جلوی جمعیت ازش گلایه کنن؛ بیاد در مذمت زنان حدیث بگه؟

در ضمن خانم دکتر ناهید طیبی مقاله‌ای نوشته و با دلایل بسیار زیادی اثبات کرده که این حدیث سندیت نداره و به نقل از امام علی(ع) نیست همینطور آقای محمد قندهاری در دانشگاه نورث وسترن شهر شیکاگو، این مسئله رو ثابت کرده.

بعد د گفت: خب این حکم توی قرآن اومده و احکام قرآن شاید قابل تغییر نباشن

بهش گفتم بیا یه دور این آیه رو بخونیم

《اى کسانى که ایمان آورده‏ اید، هر گاه به وامى تا سررسیدى معین‏، با یکدیگر معامله کردید، آن را بنویسید. و باید نویسنده‏ اى (صورت معامله را) بر اساس عدالت‏، میان شما بنویسد. و هیچ نویسنده‏ اى نباید از نوشتن خوددارى کند؛ همان گونه (و به شکرانه آن‏) که خدا او آموزش داده است‏. و کسى که بدهکار است باید املا کند، و او (=نویسنده‏) بنویسد. و از خدا که پروردگار اوست پروا نماید، و از آن‏، چیزى نکاهد. پس اگر کسى که حق بر ذمه اوست‏، سفیه یا ناتوان است‏، یا خود نمى‏ تواند املا کند، پس ولىّ او باید با (رعایت‏) عدالت‏، املا نماید.
و دو شاهد از مردانتان را به شهادت طلبید، پس اگر دو مرد نبودند، مردى را با دو زن‏، از میان گواهانى که (به عدالت آنان‏) رضایت دارید (گواه بگیرید)، تا (اگر) یکى از آن دو (زن‏) فراموش کرد، (زنِ‏) دیگر، وى را یادآورى کند.》
ببین اینجا در رابطه با امور و قرارداد‌های مالی صحبت شده. بنظرت در دوره‌ای که تازه زنان حق زندگی پیدا کردن و دیگه زنده به گور نمی‌شن؛ چه میزان به قوانین مالی می‌تونن مسلط باشن؟ 
آیا در عصر حاضر هم زنان چنین توانایی رو ندارن؟ اصلا آیا این دلیل می‌شه که در بسیاری از موارد هم این حکم رو وارد کنیم؟
گفت: خب فقط با این حکم، می‌گی اکثر قوانین زن ستیزانه‌ان؟

گفتم: این مورد که اصلا خیلی‌ها توی زندگیشون باهاش برخورد نمی‌کنن اما عللی که برای این حکم به زن نسبت دادن؛ خیلی مهمه و توهین به مقام زنه وقتی حتی شهادت مرد ادواری هم پذیرفته میشه! د فقط این مورد نیست. قوانینی وجود داره که ما خانم‌ها هر روز و هر روز باهاشون مواجه‌ایم و کاملا ظالمانه‌ان و میدونی مگه ما از فاطمه زهرا (س) یاد نگرفتیم که حقوقمون رو مطالبه کنیم!؟

۱۰ تیر ۱۴۰۲ ، ۲۰:۰۴ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Faezeh

یک قدمی مرگ

حدود سه ساعت و نیم راه بود تا برسیم به یه زمین خارج از شهر.

د با چندنفر قرار داشت و منم بخاطر اینکه توی راه تنها نباشه؛ با اصرار همسفرش شدم.

زمین اونطرف ریل قطار بود. د اومد که با ماشین بره اون سمت ولی ماشین گیر می‌کرد به ریل قطار و رد نمیشد.

من بهش گفتم اشکالی نداره. ماشین رو بذار این طرف ریل و تو با ماشین اون آقا برو سر زمین.

قبول کرد و دنده عقب گرفت و روی شیب حدودا سه متر عقب‌تر ایستاد.

تاکید کرد که درها رو قفل کنم و منم با یه لبخند بهش گفتم: نگران نباش :)

هوا مه شدید بود. از ذهنم گذشت که نکنه یوقت قطار بیاد و بعد دوباره گفتم نه بابا قطار از این جا رد نمیشه. حتما یه ریل فرسوده‌اس

زنگ زدم به د گفتم چه خبر شیری یا روباه؟ گفت هنوز معلوم نیست. بعد با خنده بهش گفتم د اگه یوقت قطار اومد چی؟ همون لحظه سمت راستم رو نگاه کردم که یهو فقط چراغ قطار رو توی مه دیدم. داد زدم د قطارررر قطااااااررر

چون روی شیب بودم اصلا تشخیص نمی‌دادم چقدر از ریل فاصله دارم. با خودم گفتم نکنه قطار باری، چیزی باشه و به ماشین بخوره. سریع نشستم پشت فرمون‌.

ترمز دستی رو اومدم بخوابونم که برعکس همیشه خیلی سفت بود و با زور دوتا دستم خوابوندمش

ماشین رو روشن کردم در حالی که دستام میلرزید و بجای اینکه دنده عقب بگیرم روی دنده یک حرکت کردم. 

قطار بوق بلندی کشید ‌و تنها کاری که کردم این بود که ترمز گرفتم و چشمام رو بستم.

صدای قطار اومد که با سرعت داشت رد میشد و چشمام رو که باز کردم؛ وحشت کردم.

فاصله‌اش خیلی خیلی کم بود. شدیدا به گریه افتادم...

قطار رد شد و د رو اون سمت ریل دیدم که روی دو زانو افتاده و گریه می‌کنه. 

د اومد و در رو باز کرد و چند دقیقه توی بغل هم گریه کردیم. 

خودش رو مقصر می‌دونست که چرا تنهام گذاشته و ماشین رو دورتر پارک نکرده.

گفت به محض اینکه گفتی قطار، دویدم سمتت ولی از ترس اینکه اتفاقی برات نیفته چند بار توی راه افتادم زمین و  همین الان، زانوهام کاملا بی‌جونن

منم همش به این فکر می‌کردم که چقدر نزدیک به مرگ بودم ...

اینکه می‌گن آدم وقتی استرس داشته باشه، مغزش درست کار نمی‌کنه رو کاملا درک کردم.

اینکه چرا از ماشین پیاده نشدم. چرا اینقدر هول شدم که دنده یک گرفتم و ...

به این فکر کردیم که خدا می‌تونه تو یه لحظه همه چیز رو کن فیکون کنه 

تا چند لحظه قبلش داشتیم برای آینده برنامه می‌ریختیم و آرزوهای بزرگی داشتیم و فقط توی چند ثانیه همه‌ی اون آرزوها نزدیک بود به مرگ ختم بشه..

 

۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ، ۱۹:۱۳ ۱۰ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰
Faezeh

چیزهایی رو که دیدم؛ بیان می‌کنم نه حرف‌های رسانه‌های داخلی و خارجی

لطفا یا نخونید یا تا انتها بخونید.

سکانس اول:پارسال منزل یکی از اقوام رفته بودیم که یهو متوجه شدیم دم در خونه‌ای که بغل مسجد قرار داشت؛ یه عالمه نیروی امنیتی جمع شده.
مردم عادی جمع شده بودن که ببینن چه خبره و پلیس چند بار گفت که متفرق بشید. ما رفتیم داخل از توی دوربین خونه، بیرون رو نگاه کردیم. چند آقا هنوز ایستاده بودن. پلیس یقه‌ی یکیشون رو گرفت و با قدرت خیلیی زیادی پرتش کرد با چند نفر دیگه هم برخورد تندی داشت. بقیه مردم هم بلافاصله فرار کردن.
بعد هم که وارد عملیات شدن و افراد داخل خونه رو گرفتن. خیلی کم هم صدای شلیک اومد. مشخص شد که اون خونه تولید کننده‌ی مواد مخدر بودن و مقدار خیلیی زیادی کشف و ضبط شد.
اون لحظه با ناراحتی به د گفتم: چرا اینقدر پلیس خشن برخورد کرد؟ گفت بحث جون اون فرد درمیون بوده. وقتی متوجه نمی‌شه که باید بخاطر امنیتش محیط رو ترک کنه؛ پلیس مجبوره خشن‌تر برخورد کنه تا محیط رو ترک کنه.
خب هر چند از لحاظ روحی اذیت شده بودم ولی منطقم پذیرفت.

سکانس دوم: بی‌آبی خوزستان رو یادتون هست؟!
من در جریان اتفاقات از نزدیک بودم. مردمی که تمام سرمایه و زندگی‌شون رو داشتن از دست می‌دادن به علت ندانم کاری مسئولین. فرض کنید چند نسل شغل‌شون پرورش گاومیشِ بعد می‌بینه که تمام سرمایه‌اش که قراره بشه لقمه‌ای توی دستای بچه‌هاش؛ جلوی چشماش از تشنگی جون میده و هیچ کاری، تاکید می‌کنم هیچ کاری از دستش برنمیاد. من دیدم مردمی رو که با اشک جلوی فرمانداری و ... جمع شدن. من دیدم مردم صبوری رو که تاحالا دم نزده بودن ولی الان پا روی گلوشون بود. باز هم توجهی بهشون نشد. مرحله‌ی بعد اومدن وسط خیابون بود. فقط چند لاستیک آتش زدن و چند تیر هوایی. سریع وعده دادن که آب به دستتون می‌رسونیم ولی هیچ عملی یا تلاشی صورت نگرفت. دوباره به نشونه‌ی اعتراض اومدن خیابون. باز هم بدون هیچ واکنشی. دقیقا یادمه هر روز پای اخبار بودم و با بهت و ناباوری می‌گفتم پس چرا هیچ خبری پخش نمی‌شه!؟؟ تا اینکه مردم عصبانی شدن. مردم صبور خوزستان عصبانی شدن. چند اغتشاشگر هم از اوضاع سوءاستفاده کردن. می‌دونید چی شد؟ بله اخبار اعلام کرد اغتشاشگران وارد خیابان‌ها شدن و امنیت مردم رو به خطر انداختن.
و اینچنین مردم مظلوم خوزستان صداشون در نطفه خفه شد. تمام تلاششون برای شنیده شدن منتهی شد به صدای چند اغتشاشگر.
دیر گفتن خبر و نصفه و نیمه گفتنش، گناهش شاید بدتر از دروغ گفتن باشه.
درنهایت اقدامات نصفه و نیمه و موقتی در راستای رسوندن آب انجام شد و وعده‌های پوچی در جهت دادن غرامت.

سکانس سوم: سال ۸۸، هجده سالش بود. تازه دانشگاه تهران قبول شده بود. خودش و دوستاش طرفدار موسوی بودن. لنز داشت و وقتی گاز اشک آور میزنن؛ دچار سوزش شدید چشم می‌شه. دوستاش می‌گفتن طبیعیه و دکتر نرفته و در نهایت چشماش آسیب می‌بینن و چند درجه ضعیف‌تر می‌شن. باهاش که صحبت می‌کردم؛ گفت: تبعات اتفاقاتی که ممکن بود برام بیفته رو پیش‌بینی نمی‌کردم. فقط می‌دونستم عصبانیم و می‌دونستم باید همراه دوستام کاری کنم ولی الان هروقت این دوتا رو درونم حس می‌کنم؛ اولین کاری که می‌کنم دور شدن از هیاهو و فکر کردنه. بعد با پذیرش تبعات، اقدام می‌کنم.

 

تفسیر خودم از این سه سکانسی که توی زندگیم رخ داده، تفسیر من از اتفاقات اخیرِ.
تفسیر شما چیه!؟

۰۳ مهر ۱۴۰۱ ، ۲۰:۲۱ ۱۶ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۲
Faezeh

اسباب‌کشی موقت

واقعا دلم نمیاد بگم خداحافظ. مخصوصا بعد از محبت دوستان عزیزی که پست قبل بهم هدیه دادن و همه‌ی کسانی که مدت‌ها این وبلاگ رو قابل دونستن و نوشته‌هام رو خوندن ولی خب نمیدونم چرا به بیماری حرف‌های بسیار دارم ولی نمی‌تونم بنویسم دچار شدم! بعد به ذهنم رسید بیا از کم شروع کن و در حد یکی دو خط بنویس تا شاید دوباره با این نوشتن آشتی کنی ولی اینجا برای این سبک نوشتن انتخاب خوبی نیست و تصمیم گرفتم توی کانال قدیمی که با عرض پوزش همه رو قبلا ریمو کرده بودم؛ دوباره بنویسم خلاصه اگه دوست داشتید اونجا کنارم باشید :)

۱۳ مرداد ۱۴۰۱ ، ۲۲:۳۲ ۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۶
Faezeh

تولدم مبارک :)

سلام 

این سال جدید ۱۴۰۱ تا اینجا برام خیلی سخت گذشت. پر از چالش‌ها و اتفاقات مختلف 

همین الان که دارم این پست رو می‌ذارم درحال نوبت گرفتن برای سی‌تی‌ اسکن‌ام 

بخاطر همین یه درخواست متفاوت از شما دوستای وبلاگی عزیز و گل گلاب دارم

 

می‌شه بهم هدیه بدین!؟؟ تولوخداااا 

هدیه منظورم یه نظر حال خوب کن، یه چیزی که فکر می‌کنی با گفتنش می‌تونه باعث لبخندم بشه :)

می‌دونم درخواستی که دارم یکم غیرمعقوله و شاید براتون عجیب باشه ولی خب ..

باتشکر

۳۰ تیر ۱۴۰۱ ، ۱۰:۰۷ ۱۶ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰
Faezeh

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن/ رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

۴۰  روز گذشت
۴۰ روز از گریه‌ها و دادزدن‌های بلند
از به خاک سپردنت
نمی‌خوام از این مصیبت بگم
نمی‌خوام از روزهای سخت بگم
فقط اومدم بگم
قدر ادم‌های اطرافتون رو بدونین
یه جملاتی این روزها باب شده که نسخه می‌پیچند برای حذف آدم‌ها از توی زندگی
که می‌گن خودتون مهمید
دوست، فامیل، عشق هرچیزی که موجب آزارتون  می‌شه رو یاد بگیرید از زندگی حذف کنید

ولی نمی‌گن شاید باید برای حفظ اون رابطه جنگید تا برای یه عمر حسرت به  دل نموند‌‌..

نمی‌گن قبل از اینکه این نسخه‌ها رو تو زندگی خودت عملی کنی ببین اگه یه روز به پایان عمر خودت یا طرف مقابلت مونده باشه بازم همین تصمیم رو می‌گیری؟

 

فروغ خالصانه محبت می‌کرد
همیشه بلند بلند می‌خندید و بقیه رو می‌خندوند
ولی به دلایلی تصمیم گرفتم رابطه‌ام رو باهاش کم کنم
دیگه استوری‌های غم‌دارش رو که می‌دیدم؛ سرسری رد می‌شدم و واکنشی نشون نمی‌دادم
خداروشکر که دلم رضا نداد و گهگاهی بهش پیام می‌دادم
ولی ..
ولی هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم
می‌دونید
مرگ عزیزان سخته
مرگ جون سخت‌تر
ولی هر تجربه‌ی‌سختی، درس‌های بزرگی به آدم می‌ده
این دنیا ارزش دوری و نفرت و ناراحتی از همدیگه رو نداره ..

۰۶ خرداد ۱۴۰۱ ، ۱۷:۰۲ موافقین ۲۲ مخالفین ۰
Faezeh

لذت «هیچ» شدن

خیلی لذت قشنگیه که به «هیچ» بودن؛ برسی.
این بزرگ‌ترین هدف و تلاشم برای سال جدید بوده و هست
ادعاهای زیادی داشتم. 
اینکه تو زندگی تلاشم شناخت خودم بوده
اینکه صبورم
مهربونم
با منطقم!
اینکه دوست داشتم بقیه تاییدم کنند، خوب بدونن من رو 
اینکه تو رابطه با د خودم رو عالی می‌دونستم و....
ولی دونه دونه رفتم سراغ شکستن این بت‌ها 

به قول عین صاد:

پناهندگی یعنی درک ضعف و جستجوی قدرت و پناهگاه

یعنی اول باید به «هیچ» بودن خودت ایمان بیاری بعد به بزرگی و قدرت خدا 
اینا دو مرحله‌اس،‌ دو مرحله سخت 
گاهی توی لحظات سخت به هیچ بودن خودم ایمان میارم
ولی به خالق نه! اونوقت به دست و پای یک «هیچ» دیگه می‌افتم و اینجوری می‌شه که  « ایاک نعبد و ایاک نستعین» رو به دروغ توی هر نماز تکرار می‌کنم

« برای سالک عاجز، اضطرار اول سیر است. آنجا که حساب ما صفر می‌شود؛ گنج‌های نهفته‌ای او ظهور می‌کنند. آنجا که ما هیچ می‌شویم به هستی او دست می‌یابیم و راه آنجا آغاز می‌شود که ما تمام می‌شویم»
عین صاد


وقتی به «هیچ» بودن برسی. می‌شی مثل یه نوزاد که همه چیز رو برای بار اول می‌بینه، می‌شنوه، لمس می‌کنه. می‌خواد تازه یاد بگیره.

برای رسیدن به «هیچ» مدام باید خراب کنی و وقتی رسیدی باید مدام بسازی ولی این ساختن با تک تک ساختن‌ها فرق داره .
توی هر مرحله از این ساختن باز هم ایمان داری که « هیچ» هستی 
حس تمام شدن و حس شروع شدن همزمان توی وجودت شعله می‌کشه
و مطمئنم حس نابیه :)

 

۲۱ فروردين ۱۴۰۱ ، ۱۳:۱۱ ۷ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
Faezeh

چند خاطره از پسرام :)

یکی از بچه‌ها برام نقاشی کشیده؛ می‌گه خانم معلم این شمایید
منم چشام قلبی شد و گفتم ممنونمم پس این آقایی که کنارمه کیه!؟

گفت اون همونیه که خونه منتظرتونه تا شما بری پیشش :))))


نمایش مرتبط با درس داشتیم.
هر کدوم از بچه‌ها یه ماسک حیوانات قرار بود بردارن
به منم اصرار کردن که توی نمایششون باشم و منم قبول کردم
بچه‌ها یکی یکی ماسک‌هاشون رو برداشتن و رفتم ماسک آخر رو که برای من بود؛ بردارم که با یک صحنه‌ی‌دلخراش مواجه شدم.
بله یک خر بود :/ 
ولی خب خداروشکر هنوز برای بچه‌ها خر، فحش محسوب نمی‌شه و به قول شاعر خر حیوان نجیبی است!


حسن می‌پرسه خانم شما همین درس‌ها رو به پسرتونم یاد می‌دید!؟
می‌گم نه؛ پسرهام شمایید دیگه
می‌گه پس به دخترتون یاد می‌دید؟
می‌گم نه دختر ندارم
می‌گه خب‌ می‌خواستم همین رو بفهمم که بچه دارید یا نه 
من:  :////


بچه‌ها رو همراه با مادرشون بردیم اردو توی یک فضای کاملا باز

بعد یکی از مادرها بهم چای تعارف کرد

گفتم: نه خیلی ممنونم 

بعد میکائیل پیش همه‌ی مادرا گفت: خانم بخورین همون‌جوری که هر روز از تغذیه‌های ما می‌خورین:/

بعد حالا حتی یکبار نشده که سر سوزنی من از تغذیه‌هاشون بخورم :///

 اونوقت می‌گن حرف راست رو از بچه بشنو

 

 

+   اینم چالش شارمین عزیز. بهونه‌ی خوبی شد برای یه پست جدید :)

+ این روزهام خیلی خاصه!!! بخشی از روز از ته دل بخاطر اتفاقاتی که میوفته می‌خندم و بخشی از روز اینقدر فشار جریانات زیاد می‌شه زار زار گریه می‌کنم

خدایا دمت گرم؛ اینقدر روی تند سریع نزن :)

 

۱۵ اسفند ۱۴۰۰ ، ۲۱:۵۵ ۹ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰
Faezeh

شما چی فکر می‌کنید!؟

سلام بعد از مدت‌های مدید!
البته این چند وقتی که نبودم تقریبا پست‌های همه‌ی دوستان رو خوندم
و یک پست خیلی باعث تعجبم شد؛ پست آقا امیر!
توی این وبلاگ تقریبا هیچ وقت پیش نیومده که من از ناراحتی‌هام بنویسم.
دوباری هم که نوشتم رمز دار کردم یا گفتم موقت.
خیلی وقت‌ها تو اوووج ناراحتی بودم و اومدم همه‌ی عصبانیتم رو روی کیبورد خالی کنم ولی بعدش گفتم خب که چی!؟ چرا بقیه رو هم با این حرفام ناراحت کنم ؟!
و نشستم فکر کردم چه پستی می‌تونم بنویسم که یکم امید یا حال خوب به بقیه منتقل کنه!
بعد دقیقا همون موقع میون اون سختی‌ها؛ نقاط قشنگ و زیبای زندگی مثل یه نور کوچولو ولی جذاب سربلند کردن.
مثل دقیقا پست قبل ولی وقتی خوندم که بعضی‌ها می‌گن حال خوب نباید منتشر بشه!
باعث فخر فروشی می‌شه و ....
واقعا داشتم شاخ درمیوردم. فکرشو کن تا الان ممکنه خیلی‌ها چنین چیزی از بعضی پست‌های من برداشت کردن درصورتی که به مخیله من هم نمی‌رسید.
بعد از پست قبلی
پدرم تصادف کرد
بزرگترین دعوای زندگیمو با د داشتم
دخالت‌های بعضی از فامیل داشت کاری می‌کرد سر به بیابون بزارم
قصد جدی برای شروع کاری داشتم که با رفتار بچگانه یه شخص، همه‌چیز خراب شد
سم توی چشمم رفت و یه نصفه روز چشمم شدیداً درد می‌کرد و با استرس کور شدن یا آسیب جدی به چشمم روبه رو شدم

نزدیک ۳۰ میلیون از د دزدی کردن
چالش‌های مدرسه و ٱمیکرون
و ....
ولی ولی ولی همه‌ی اینا همیشه هست
من هیچ وقت نمی‌گم بعد سختی آسونی هست
بعد غم، شادی!
من مرتب تو زندگی برای این شادی، برای این حال دل خوب دارم می‌جنگم.
هر روز و هر ساعت
من اصلا نمی‌گم نوشتن از حال بد؛ خوب نیست و ...
وبلاگ هر کس مال خودشه و هرکسی طرز فکر خودش رو داره

من الان فقط دارم راجب خودم صحبت می‌کنم
 من  دوست ندارم از حال بدم بگم!خیلی وقت‌ها  وقتی بنویسم حس می‌کنم تازه اون حال بد تثبیت می‌شه؛ انگار دوباره تکرار شده.
وقتی بقیه هم بخونن حس می‌کنم چندین بار تکرار می‌شه.
من اینجوری نبودم ولی روزگار کاری کرد که اینجوری بشم

شاید گاهی، بعد از مدت‌ها دلم برای دردودل کردن با یه آدم امن، یه دوست قدیمی تنگ بشه ولی همین فائزه پای ثابت دردودل اکثر دوستاش بوده 
من خیلی وقت‌ها حالم بد بوده و به سختی یه سوی امید پیدا کردم و با نوشتنش حالم خیلی بهتر شده.
خلاصه که بیاید آدم‌ها رو از پنجره‌ی دل خودشون ببینید :)

۲۹ بهمن ۱۴۰۰ ، ۱۱:۴۳ ۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Faezeh

دخترها که کار نمی‌کنند

اولین باری که خواستم خودم پول دربیارم دانشجو بودم
نه نه
اولین بار ۶ سالم بود
حسین همسایمون یه کارتن پفک گرفته بود و کنار خیابون می‌فروخت
ساعت ۳ظهر که داشتیم تو گرمای هوا دوچرخه سواری می‌کردیم  پولی که از فروش پفک‌ها درآورده بود بهم نشون داد و گفت ببین ۵ هزااار تومن شدن
گفتمش منم می‌تونم کمکت کنم ؟
گفت دخترها که کار نمی‌کنن ولی اگه میخوای برات بستنی بخرم
منم غرور دخترانم جریحه‌دار شد و سریع رکاب زدم سمت خونه
توی خونه هیچ جوره نتونستم مامان رو راضی کنم
منم یواشکی ۵ هزار تومن پول برداشتم و رفتم چندتا پفک خریدم
و اوج دور شدنم رفتن به خیابون پشتی بود:)
بعد نیم ساعت یه پسر بچه اومد و یدونه پفک ازم خرید
چشام از خوشحالی برق میزد
سواد نداشتم قیمت روی پفک رو بخونم ولی از سکه‌ای که توی دستم بود داشتم بال درمیاوردم
همون لحظه بود که داداشم از راه رسید و با دعوا بردم خونه
اون سکه تا مدت‌ها توی بالشتم بود
مهم‌ترین دارایی زندگیم
گذشت و من یه دختر بچه ی ۱۱,۱۲ساله بودم
یه انشا نوشتم و برای رادیو فرستادم
نفر اول شدم و جایزه یه سفر مشهد بود که نرفتم
ولی بعد از اون فکر کردم که شاید با نوشتن بشه پول درآورد
نوشتم و نوشتم و نوشتم
معمولا از معلم گرفته تا بچه‌ها مشتاق بودن انشاهام رو بخونن ولی خب جز جایزه هایی مثل مداد و دفتر
پولی دیگه ازش درنیوردم
سال‌ها بعد توی دانشگاه تایپ چند پایان نامه رو قبول کردم
من چشمام به صفحه‌ی مانیتور حساسه ولی هر روز چندین ساعت برای تایپش وقت می‌ذاشتم
جوری که چشام قرمز می‌شدن و اینقدر خیس می‌شدن که دیگه قادر به تایپ نبودم
دستمزدم  ۱۶۰ هزار تومن شد
۸۰ تومنش رو یه مانتو خریدم ۲۰هزار تومنش رو پول سلف دانشگاه
شیرینی برای بچه‌ها..بقیشم خرجای روزانه
ولی چیزی که مهمه اینه که اون مانتوی ۸۰ هزار تومنیم رو هنوز دارم
بعدش وارد کارهای زیادی شدم
از عکاسی تا مرغ داری!
برای داشتن هر شغلی جنگیدم!
ولی هیچ کدوم شغل ثابتی برام نشدن
با د خیلی راجب شغل صحبت کردم
بهش گفتم که برام مهمه یه خانوم شاغل باشم
بهش گفتم که شاغل بودن از نظرم منافاتی با مادر بودن ندارد
بهش گفتم که اگه یه مادر یه ساعت مفید با بچه‌اش وقت بذاره و خوش بگذرونه بهتر از مادریه که صرفا فقط کل روز حضور فیزیکی پیش بچش داره
بهش گفتم کمر خم می‌کنم پیش مادرای خانه‌دار ولی من نمی‌تونم صرفا خانه‌دار باشم
بهش گفتم عاشق داشتن هدفم
عاشق استقلال
عاشق باهم ساختن
و خوشبختانه د نگفت دخترها که کار نمی‌کنند
الان  در سن ۲۵ سالگی شروع راه معلمی هستم
و تو مدرسه‌ای کار می‌کنم که هر دو هفته با بچه‌ها چیزی درست می‌کنیم و میفروشیم و اون ذوق رو توی چشمای تک تک شون می‌بینم
الان در سن ۲۵ سالگی همزمان شریک کاری د هستم و با هم ریسک‌های خطرناک می‌کنیم :)
ولی روزی اگه دختردار بشم
اگه توی ۶ سالگی‌ خواست بره پفک بفروشه
اولین پفک رو خودم ازش می‌خرم :)
 

۲۸ آبان ۱۴۰۰ ، ۲۱:۳۰ ۱۹ نظر موافقین ۳۱ مخالفین ۰
Faezeh