پارسال همین موقع‌ها رفته بودم تهران توی مترو قسمت مختلط( من‌درآوردی) نشسته بودم بعدش چشمم به یه دختر و پسر افتاد که ایستاده مایل شده بودن سمت هم..دختره یه مانتو زیتونی پوشیده بود با یه روسری گل گلی،پسره هم ی تیشرت با کوله ای رو دوشش و بنظر میرسید دانشجوهه...با زبان اشاره باهم ارتباط برقرار میکردن ...شاید بگین اخی ..بنده خداها...گناه داشتن ....ولی هیچ چیزی برای دلسوزی نداشتن ..میون همه ی صحبت هاشون لبخند بود لبخندی به وسعت عشق ...
نگاهشون فقط و فقط متوجه هم دیگه بود ..اصلا انگار محو هم شده بودند و هیچ کسی رو جز خودشون نمیدیدند 
گوشی  پسره زنگ خورد و تازه اونجا دختره متوجه نگاه من شد ..
نگاهم کرد با همون لبخند زیبا
از اون لبخندها که همیشه تو ذهن آدم حک میشه
  ولی من نمی‌دونم چرا سرم انداختم پایین خودم مشغول گوشی کردم و انگار نه انگار که اون لبخند و نگاه زیبا رو  دیدم
و این شد برام ی حسرت 
حسرت اینکه چرا لبخنداش رو با لبخند جواب ندادم 
چرا ما آدم ها به موقع عمل نمیکنیم
چرا همدیگه رو غرق مهربونی نمیکنیم
چرا بی دلیل به همه عشق هدیه نمیدیم
ولی تصمیمم رو گرفتم و سعی کردم تا به امروز بهش پایبند باشم
از اون روز به هر صورتی لبخند زدم
به اسمون و گنجشک ها و گل ها لبخند زدم
به راننده تاکسی ک‌ عرق پیشونی اش رو پاک میکرد لبخند زدم
به دختر بچه ای که مشغول خوردن بستنی قیفی بود لبخند زدم
به پیرمردی ک‌ گوشه پارک تنهاییشو بغل کرده بود لبخند زدم
شاید کار به ظاهر کوچیکی باشه
ولی دنیام به وسعت همین لبخند ها بزرگ شد :)